همسایه قلبم
پارت8
پارت8
پارت7
عرررر بعد یه هفته
پارت6
پارت5
پارت 4
پارت3
پارت2
خب می خوام رمان بزارم براتون
پارت 1
گاهی شبها، وقتی همهجا آرام میشود، خاطراتی که روزها پنهانشان کردهای، آهسته از سایهها بیرون میآیند. حسرتها، لحظههای ازدسترفته، و حرفهایی که هیچوقت گفته نشدند…
چقدر عجیب است که دل آدم گاهی سنگین میشود برای چیزهایی که هرگز اتفاق نیفتادهاند. برای رویاهایی که در دل روزهای گذشته محو شدند، برای چهرههایی که دیگر نمیتوان دید، برای صدایی که دیگر شنیده نمیشود.
اما شاید همین غمها هستند که یادمان میآورند چقدر دوست داشتهایم، چقدر زیستهایم، و چقدر هنوز میتوانیم به فردا امید داشته باشیم.
آیا تو هم شبهایی داری که خاطرات گذشته قلبت را لمس میکنند؟
تصور کن یه شب بارونی، صدای قطرههای بارون که آروم روی شیشه میکوبن و یه فنجون چای داغ که بخارِ دلبرش رو به سمت سقف میفرسته. همهچی آمادهست برای یه فکر عمیق، یه مکاشفه، یه داستان تازه که توش غرق بشی…
حالا، از این فضای رویایی بیایم بیرون! هر چیزی که در ذهن داری، اینجا جاشه. از شوخیهای بیمزه تا عمیقترین فلسفههای ذهنیت، اینجا یه فضای آزاد برای همهمون فراهمه.
اگه خوشت اومد، خوشحال میشم بیای و حرف بزنیم، بحث کنیم، رفیق بشیم—فرق نداره دختر باشی یا پسر، مهم اینه که اینجا، یه گوش شنوا همیشه هست. 🤝✨ چی فکر میکنی؟ 😃
میای دوست شیم؟🥺