همسایه قلبم

no you02 no you02 no you02 · 12 ساعت پیش · خواندن 13 دقیقه

پارت8

مسیرمون یکی بود. ولی مهیار باید از دانشگاه به بعد ویه خط دیگه سوار میشد. تا سر
تمرینش برسه. پخش ماشینو روشن کردم و د برو که رفتی. رانندگیم عجیب خوب بود. فقط
نظر خودم نبود. آزیتا و ترانه هم گفته بودن. به اضافه اون پسر خوشتیپه که اون روز
ماشینشو پارک کردم. خدایا آخه چرا سیب و به چلاق دادی؟ استغفرالله. به من چه خدا چی
رو به کی داده؟ فقط میدونم موقع تقسیم وزن از همه کمتر به من داده.
زیر چشمی به مهیار نگاه کردم. کمربندشو بسته بود و محکم به صندلیش چسبیده بود.
ترسیده بود طفلی. حالا که داره به جایی میرسه به کشتنش ندم.
• پسر عمو کلاسهای من ساعت دو تموم میشه. منتظرت بمونم تا باهم بریم؟
• نه ممنون. تمرینات من تا ساعت چهار طول میکشه.

هردو از ماشین پیاده شدیم. من به سمتش رفتم و با دست به تاکسی های اونور خیابون
اشاره کردم.
• اونم از تاکسی ها. فعلا خداحافظ.
• زحمت کشیدی ممنون
• برو دیگه دوباره شروع نکن
اخم کردم و مهیار با دیدن اخم تصنعی من خنده اش گرفت
آزیتا و ترانه رو دیدم که عصبانی به سمتم می اومدن. یعنی چی شده که اینها
اینقدرعصبانین؟
به من که رسیدن آزیتا یه خاک بر سر نثار ترانه کرد و ترانه هم بالعکس و بعد دوتاشون
نیشگونم گرفتند.
• چیه؟ چرا اینجوری میکنید دیوونه ها
• یعنی واقعا خاک بر سر من و آزیتا. تو نیم وجبی میگفتی اهل این حرفها نیستی که.
حالا ببین چه تیکه ای رو هم تور کرده.
• تیکه کیه؟ اهل چه کاری؟
آزیتا باحرص گفت:
• مگه تو نبودی برای ماادای راهبه ها رو در میاوردی و می گفتی دوست پسر نداری.
حالا چی شد؟ این آقای خوش هیکلواز کجا گیر آوردی؟
من ریزریز می خندیدم که ترانه پاشو روی زمین کوبید و گفت:
• خدا شانس بده. چقدر هم سر به زیر بود. چشماش به غیر از خاطره کس دیگه ای
رو نمی دید.
• تمومش کنید. من هر چی هیچی نمیگم شما پرروتر میشید. من بی افم کجا بود؟
پسر عمومه.

• بروبابا خر خودتی. پس چرا تا حالا ندیدیمش؟ یا در موردش حرفی نزدی؟
با همدیگه مشغول قدم زدن شدیم و اونام دیگه منو نیشگون نمی گرفتند.
• خونه شون این جا نیست. تبریزه. برای مسابقات قاره ای انتخاب شده. باید یه مدت
تهران بمونه تا به تمریناتش زیر دست مربی تیم ملی برسه.
• حالا رشته ورزشیش چیه؟
• کشتی
• وای آخ جون. حالا که تو نمیخواییش. نمیخوای دیگه مگه نه؟
با چشمای از حدقه در اومده بهم نگاه کرد که یعنی اگه بگی آره کشتمت.
• نه بابا. پسرعمومه. این حرفها چیه؟ مال خودتون اصلا. فقط گفته باشم من هیچ
کمکی دراین رابطه بهتون نمیکنم. نه شماره. نه پیغام رسونتون میشم. میتونید هر روز که
همراهم بود خودتونو بهش نشون بدید. بلکه کلاه سرش بره و از شما خوشش بیاد.
• راست میگی؟ یعنی واقعا بهش نظر نداری؟
• نه دیوونه خل و چل. من با این هیکل با اون چه صنمی دارم؟ فیل و فنجون؟ خدا
کنه یکی هم قدوقواره ی خودم پیدا بشه تا نترشیدم.
صدای آمین هرسه تامون بلند شد.
طرفهای عصر بود که مهیار از سر تمرینش برگشت. انگار حال ندار بود. موقع شام بابا رفت
و صداش کرد. یکم دیر کرد. ولی بالاخره اومد. این بابای ما سه نفر و سرسفره معطل کرد تا
این آقا بیاد. مردیم از گرسنگی.
بابا به مهیار نگاه می کرد که معلوم بود حالش خوب نیست.
• چی شده پسرم؟ انگار حالت خوب نیست؟
مهیار سرشو بلند کرد و با چشمای خسته و بی حالش به بابا نگاه کرد.
• فکر کنم سرما خوردم

به موهای سرش نگاه کردم که کمی نم داشت و گفتم:
• کی رفتی حموم؟
با این حرفم هرسه تاشون با تعجب به من نگاه کردن.
• تو باشگاه، قبل از اومدنم
• خوب معلومه که سرمامیخوری. من که میدونم روت نمیشه اینجا بری حموم. بعد هم
با سر خیس تو این هوا زدی بیرون.
نگاه پدر و مادر رنگ دلخوری گرفت و مهیارو سرزنش کردن و مدام میگفتن مگه اینجا
خونه ی غریبه است که تو خجالت میکشی از حموم استفاده کنی؟
منم حرصم گرفت و به اتاقم رفتم. پسره ی لوس، اصلا مراقب خودش نیست. اگه مریض
بشه و به تمریناتش نرسه بابا کلی ناراحت میشه. میشناسمش. میدونم چقدر به مهیار
اهمیت میده.
بعد از تموم شدن درس ها خواستم بخوابم که صدای آه و ناله شنیدم. نه بابا فکر کنم
اشتباه کردم.
• نه به خدا. دوباره صدای آه و ناله اومد.
سرجام نشستم. آره انگار واقعا یه صداهایی می یاد. اونم از اتاق مهیار.
به در اتاق مهیار ضربه ای زدم ولی جوابی نشنیدم. آروم لای در و کمی باز کردم تا بتونم
مهیارو ببینم.
چراغ خواب اتاقش روشن بود. با همون نور کم رنگ پریده ی مهیار مشخص بود. مدام آه و
ناله میکرد.
مامان و بابام که خوابیده بودن. حالا چیکار کنم؟
یه قرص سرماخوردگی براش آوردم. اصلا توی حال خودش نبود. به زور قرصو خورد. حتی
متوجه نشد من بهش قرص دادم. درجه ی دماسنج روی سی ونه درجه بود. مثل اینکه
حالش خیلی بده. ببین دستی دستی خودشو مریض کرد اونم بخاطر خجالتی بودنش
دستمال خیسی رو برای پایین آوردن تبش روی پیشونیش گذاشتم و کنار تختش نشستم تا
حالش بهتر بشه. ولی نه، انگار امشب باید همین جا کشیک بدم. اگه توی خواب تشنج کنه
چی؟ دیگه نمیتونه مثل قبل کشتی بگیره و بابا دق میکنه.خدا نکنه. اصلا تا صبح کنارش
می مونم. این قدر تبش بالا بود و عرق کرده بود که لباسش خیس عرق شده بود. باید
لباسشو عوض میکردم وگرنه حالش بدتر میشد.
از توی کمدش یه تیشرت آوردم و به سمتش رفتم.
• پسرعمو. پسرعمو. مهیار...مهیار...
نه. انگار فایده ای نداره. باید خودم دست به کار بشم. خدایا منو ببخش. من الان حکم
دکترشو دارم. دکترم که به آدم محرمه. پس اگه دستم بهش خورد گناهی برام ننویس.
خودت میدونی به غیر از من کسی نیست که کمکش کنه. نمیتونم برم بابا و مامانو بیدار
کنم. چون بابا قلبش ناراحته هول میکنه. اگه حالش بد بشه چه خاکی توی سرم بریزم؟
• حالا چه جوری لباسشو در بیارم.
وای... خدا مردم. با هزار بدبختی لباسشو درآوردم و تنشو با حوله خشک کردم. خواستم
لباسشو تنش کنم که یک لحظه چشماشو باز کرد ولی دوباره خوابید و شروع کرد به هذیون
گفتن.
• تو اینجایی؟
• آره
• تو با من چیکار کردی؟ تو با من چیکار کردی؟ دیوونه ام کردی.
خنده ام گرفته بود. بیچاره حتما فکر کرده میخوام بلا ملایی سرش بیارم.
زود لباسشو تنش کردم و از روی تخت پایین اومدم و روی صندلی کنار تختش
نشستم.قرص اثرکردو حالش داشت بهتر میشد. چند ساعتی بیدار موندم. کم کم داشت
خوابم میگرفت. با این حال هر از گاهی دستی به پیشونیش می کشیدم.

خواب داشت کورم میکرد. برای آخرین بار خواستم درجه ی تبشو بگیرم. ولی حوصله
نداشتم از جام بلند بشم تا دست روی پیشونیش بزارم، دستشو توی دستم گرفتم، بهتر
شده بود.
• دختر عمو دخترعمو
گردنمو که خشک شده بود و درد میکرد کمی تکون دادم. انگار دیشب همین جا خوابم برده
بود.
آروم چشمامو باز کردم و با بی حوصلگی گفتم:
• هان؟ چیه؟
• میشه دستمو ول کنی؟
این چی میگه اول صبحی. من با دست این چیکار دارم؟
به خودم اومدم و خواب از سرم پرید. دیدم بله. دستش توی دست منه. دستشو محکم
گرفته بودم. درست مثل اینهایی که دزد میگیرن. زود دستشو ول کردم.
• حالت بهتره؟
• بله ممنون. انگار دیشب تا صبح نخوابیدی و مراقب من بودی؟
مثل طلبکارها نگاش کردم و گفتم:
• بله. باره آخرت باشه اینجوری بی احتیاطی می کنی؟ حالت خیلی بد بود.
• حق با توئه. من تسلیم. برای عذرخواهی میرم نون میگیرم و خودم صبحونه رو آماده
می کنم. خوبه؟
من که از خدام بود.
• باشه. ولی بابا نفهمه ها. راستی دیشب خواستم دمای بدنتو چک کنم دستتو گرفتم
که خوابم برد. خواستم بدونی.
مهیار که نگاهش رو به زمین بود، سرشو بلند کرد و به من نگاه کرد و زود از اتاق خارج شد.

این چرا همچین کرد؟ نکنه این واقعا فکر کرده من بهش نظر دارم؟
آخ جون بازم کلاس تشریح. من عاشق این کلاس و استادشم. کلا آقا خلاق تشریف دارن.
برای اینکه ترس بچه ها بریزه و این مسائل براشون عادی بشه از هممون خواست که
هرکس هر حیوونی که دوست داره برای تشریح بیاره.
هر کی یه حیوونی آورده بود. ولی از همه خنده دار تر آزیتا بود که یه دونه مرغ از همین
بسته بندی شده های توی مغازه ها آورده بود و بازم هی پیف پیف میکرد.
من نمیدونم مگه چیزی توی دل این مرغ مونده بود که این میخواست تشریح کنه؟
استاد که دیگه با روحیه بنده آشنا شده بود، اول از همه، منو صدا کرد تا حیوون مرده رو
تیکه تیکه کنم. منم شیطون خوب میدونستم چه حیوونی رو انتخاب کنم.
یه سطل بزرگو که از اول کلاس با بدبختی با خودم این ور و اون ور میکشوندمو پیش استاد
بردم. میزو مرتب کردم، یه نگاه به وسایل مورد نیازم انداختم، همه چی سرجاش بود.
دستکشو دستم کردم. اول یه نگاهی به بچه ها انداختم. به زور جلوی خنده امو گرفته بودم.
در سطلو باز کردم و حیوون نازنینو از داخل الکل بیرون کشیدم. وای خدا چقدر سنگین
بود؟
صدای جیغ دخترها بلند شد. پسرها هم ترسیده بودند. طفلی ها چشمهاشون چهارتا شده
بود. جیغ میزدن سروسنگین تر بودن با اون قیافه هاشون.
• این چیه آوردی وحیدیان؟
از نگاه کردن به بچه های کلاس دست برداشتم و به استاد مظلومانه نگاه کردم.
• استاد ما ر دیگه
• میدونم ماره. حالا چرا اینقدر بزرگشو آوردی؟
• آخه بزرگ تر وحشتناک تره و هیجانش هم بیشتره.
بعد هم با ذوق به بچه های کلاس نگاه کردم
• من خواستم اول از همه تو برای تشریح بیای تا ترس اینا بریزه، تو که با این کارت
سکته شون دادی. ورش دار این نمونه اتو ببر بیرون. دفعه بعد بیارش تا اینها حالشون بد
نشده.
اهَ. حالمو گرفت. تازه داشت بهم خوش می گذشت
حالا که استاد سرش پایین فرصت مناسبی بود .از پشت سر مار، فکشو گرفتم و فشار دادم.
دهن مار باز و بسته شد. صدای جیغ دخترها و البته خنده ی پسرها استادو از جاش پروند.
• برش دار تا اینها سکته نکردن. راستی نگفتی این نمونه های عتیقه رو از کجا گیر
میاری؟
• با بدبختی استاد. امیدوارم این رو نمره دادنتون تاثیر داشته باشه.
استاد خندید و به سطل اشاره کرد
• همون گوشه ی کلاس بزار باشه. خودتم برو بشین
کلاس که تموم شد سطل به دست وارد محوطه ی دانشگاه شدم و به سمت ماشینم رفتم.
به خاطر سنگینی سطل لنگ میزدم که یکی صدام کرد.
• خانم راننده
صورتمو به سمت صدا برگردوندم. اینکه همون پسره است که ماشینش خیلی جیگر بود.
• کمک نمیخواین؟
با سرش به سطل اشاره کرد
یه فکر بکر و شیطانی به ذهنم رسید.
• البته. چرا که نه؟ فقط نیازی به سطلش نیست. بزارید بیارمش بیرون بدم دستتون.
اینجوری راحت ترید.
پسره که ازپذیرفتن پیشنهادش کلی ذوق مرگ شده بود، با نیش باز منتظر ایستاده بود.
بهش پشت کردم و یه جفت دستکش که همیشه برای روز مبادا توی جیب مانتوم بود و
 دستم کردم. مار و توی دستم گرفتم و تکونش دادم که مثلا زنده است و داره تکون میخوره 
باید ادبش کنم تا دفعه ی دیگه هوس کمک کردن به یه دختر به سرش نزنه. من که میدونم
قصدش از کمک چیه؟
مارو سریع بردم طرف دستهاش وگفتم:
• مراقب باشید یکم وحشیه. گازتون نگیره.
قیافه ی پسره دیدنی بود. چند قدم به عقب برداشت و پاش به یه چیزی گیر کرد و افتاد
روی زمین. وای خداجون. پسر مردم از دست رفت. رنگش مثل گچ سفید شده بود.
مارو انداختم توی سطل، رفتم کنار پسر ، تا حالشو بپرسم.
• ماره مرده نترس. داشتم باهات شوخی میکردم. سکته نکنی بمیری خونت بیفته
گردنم.
• خیلی دیوونه ای
• دیوونه واسه یه دقیقه ام. انگار الان بهتری
از جاش بلند شد و گفت:
• حالم بهتره. ولی به زودی خونم می افته گردنت
• یعنی چی منظورت چیه؟
• خیلی وقته که خواب و خوراکو ازم گرفتی. همین طوری پیش بره، خونم می افته
گردنت
یکم طول کشید تا منظورشو فهمیدم. زود سوار ماشین شدم و رفتم. مگه چند بار منو دیده
که از این حرف ها میزنه؟ همش خالی بندیه بابا.
تا حالاهر کسی که این مارو دیده ترسیده و من ازدیدن عکس العملشون کلی سرگرم شدم.
حالا فقط یکی مونده که میخوام عکس العملشو ببینم. خداجون بهت قول میدم این دیگه
آخریش باشه. فقط همین یکی .
میخوام ببینم آقای ورزشکار بعد از دیدن مار خوشگلم چیکار میکنه؟

الان زمان خوبی بود. چون بابا یه سر رفته بود مغازه و مامان هم برای روضه خونه ی
همسایه دعوت داشت.
یه نایلون گوشه ی اتاق پهن کردم. مارو گذاشتم روش و دور خودش پیچوندمش. سرشم
یکم جلوتر آوردم که یعنی میخواد نیشم بزنه.
خوب حالا وقتشه. چهره ی مهیارو لحظه ی دیدن مار تجسم کردم و خندیدم.
• کمک... کمک... مهیار. تورو خدا کمکم کن
خیلی طول نکشید که مهیار خودشو به اتاقم رسوند. دروکه باز کردهمونجا چند لحظه
ایستاد. حتما با دیدن مار شوکه شده و میگه مار اینجا چیکار میکنه؟ یا شایدم ترسیده
باشه.
نگاهشو از مار گرفت و به من که داشتم الکی گریه میکردم و داد میزدم مار... مار..خیره
شد.
سریع به سمتم خیز برداشت و با یه حرکت بغلم کرد و من به سمت دیگه ای برد و روی
زمین گذاشت. وای خداجون این واقعا زورش زیاده ها.
بعد هم رفت سروقت مار بیچاره پاشو روی سرش گذاشت و از پشت سرش مارو گرفت.
خواست اونو توی حیاط بندازه که...
وای فکر کنم فهمید که مار مرده.
• خاطره این که مرده
آب دهنمو قورت دادم. حالا چی بگم اصلا ازش انتظار این حرکتو نداشتم. فکر کردم میترسه
و فرار میکنه.
• خوب آره دیگه. تو بگو مار زنده اونم از این نوعش توی تهران توی اتاق خواب من
چیکار میکنه.
مهیار عصبی مارو روی زمین گذاشت و به سمتم اومد. با دستهام صورتمو پوشوندم. فکر
کنم با این استرسی که من به اون دادم باید انتظار یه کف گرگیو داشته باشم.

بعد از چند لحظه که هیچ حرکتی از جانب مهیار ندیدم از لای انگشتهام بهش نگاه ک ردم.
مهیار زل زده بود به من. دستمو گرفت و آورد پایین.
• دختر من کیم که بخوام روی تو دست بلند کنم. اینقدرهام بی جنبه نیستم. ولی
خداییش خیلی ترسیدم. ترسم بخاطر تو بود که نکنه یه وقت بلایی سرت بیاد.
با این عکس العمل مهیار منم از پوسته ی ترس خودم بیرون اومدمو برای اینکه کم نیارم
گفتم:
• ایول پسرعموی خودم. اینبارو از امتحان من سربلند بیرون اومدی خیلی نترسی.
• برو اونور زبون نریز. فکر کنم باید برم یه دوش بگیرم. همه جام الکی شده.
مهیار رفت و من داشتم به این فکر میکردم چه پسر باحالیه و زوربازوش تنها حسنش
نیست.
چایی دم کردم و توی آشپزخونه منتظر مهیار موندم.
• پسر عمو بیا اینجا. من توی آشپزخونه ام. چایی برات دم کردم.
مهیار روی صندلی نشست و به من نگاه کرد. از طرز نگاه کردنش یه جوری شدم.
• اینجوری نگاه نکن پسرعمو. به خدا دستهامو شستم بعد چای دم کردم.
• میدونم نگاهم به خاطر اون مسئله نبود.
• پس واسه چی اینجوری نگام کردی؟
سرشو پایین انداخت
• ولش کن. راستی با اون نمونه ی خوشگلت چیکار کردی؟
• گذاشتمش انبار. مبادا به مامان و بابام چیزی بگی. سکته میکنن.
• باشه بابا. باید تا الان متوجه شده باشی که دهن لق نیستم و میتونی روی من حساب
باز کنی

• آره خدایی میشه روت حساب کرد
چایی رو گذاشتم روی میز و خودمم کنار مهیار نشستم. مهیار مشغول خشک کردن
موهاش با حوله ی پشت گردنش بود. دستمو گذاشتم زیر چونه امو بهش خیره شدم.
بالاخره باید یه جوری حرفم و بهش میزدم تا یه وقت اشتباه فکر نکنه.
مهیار که متوجه نگاه خیره ی من شد دست و پاشو گم کرد. نکنه فکر کرده میخوام بهش
پیشنهاد ازدواج بدم؟
• پسر عمو میخوام باهات در مورد یه چیزی صحبت کنم که یه وقت فکر نکنی خل و
چلم.
خودت میدونی که من خواهر و برادری ندارم که باهاشون شوخی کنم. بابا و مامانم که دیگه
سنی ازشون گذشته و نمی تونم باهاشون خیلی راحت باشم. دانشگاهمم که دیگه نگو.
دوستهام یا دنبال بی اف میگردن یا در موردشون صحبت می کنن.
به مهیار که نگاه کردم خدارو شکر اثری از تعجب توی چهره اش نبود. خوبه که میدونه بی
اف چیه. پس چی. مگه خنگه که ندونه. خنگ که نه ولی اینقدر سربه زیر و باحیاست که
فکر کردم شاید ندونه
• خوب بقیه ی حرفتو بزن
آهان. داشتم میگفتم. خلاصه اینکه من هیچ وجه اشتراکی باهاشون ندارم. اغلب تنهام و
حوصله ام سر میره. بخاطر همین زیاد از این شیطونی ها میکنم)اشاره به قضیه ی مار(
• یعنی تو بی اف نداری؟

 

 

شرط پارت بعد 10 تا کامنت و 5 تا هم لایک

دستمم درد نکنه والا

اگه شما بلایکیدید منم بپارتینم اگه هم نه که هیچ................