همسایه قلبم
پارت6
جیک ثانیه گرد و خاک روی زمینو با جاروبرقی گرفتم و تار عنکبوت ها رو با تی دسته دار
تمیز کردم. فرش لوله شده ی گوشه اتاقو هم پهن کردم.
مهیار با تعجب البته از دفعه ی قبلی کمتر، دهنش باز بود و به من نگاه می کرد. روزنامه
آوردم و شیشه ها رو هم پاک کردم. مهیار که تازه فهمیده بود کاری از دستش بر نمیاد فقط
نظاره گر بود.
موقع جابجا کردن میز به مهیار نگاه کرد که یعنی ایندفعه نوبت شماست و اون خوشحال از
اینکه بالاخره مثمرثمر واقع شده اومد و میزو جابجا کرد. یه دست رختخواب هم آوردم و
روی تختش پهن کردم.
• پسر عمو فعلا خوبه. ولی یه سری وسایل کم داری که بعدا برات میارم.
• دستتون درد نکنه. همه ی کارها افتاد رو دوش شما . ممنونم.
• خواهش میشه. راستی پسرعمو قراره چند وقت اینجا پیش ما بمونید؟
مهیار سرشو بلند کرد و با من چشم تو چشم شد. از نگاهش می شد فهمید داره از من
دلخور میشه. پس حتما منظورمو درست نفهمیده بود.
• اشتباه نکن پسر عمو. میخوام بدونم اگه قراره مدت زیادی بمونین اینجا، من باهاتون
راحت باشم و این قدر خودمو نکشم، لفظ قلم بیام و مودب رفتار کنم و از این حرف ها
دیگه. ولی اگه مدتش کمه که باید یه جورایی آبروداری کنم دیگه.
خنده اش گرفت و دلخوری چند لحظه پیش دیگه توی نگاهش دیده نمی شد.
• شاید دوماهی بمونم. باید اینجا زیر دست مربی تیم ملی تمرین داشته باشم. بعد
میتونم به شهرمون برگردم و زیر نظر مربی شهرمون تمرین داشته باشم. من به خاطر
اینکه جایی نداشتم نیومدم اینجا. میخواستم بعد از سالها عمومو ببینم. عموجون در جریان
مسابقات بود. سوال پیچم کرد و فهمید.
• حالا که میدونم چند ماهی اینجا هستی دیگه نمیشه کاریش کرد و من میشم خود
واقعیم. ما اینجوریم دیگه.
باید برای پنجره اتاقش پرده بدوزم و یک ساعته هم به دیوار اتاقش نصبش کنم.
• دخترم تو اینجایی؟
• آره مامان جون. اتاق مهیارو براش آماده کردم. باید برای پنجره ی اتاق مهیار پرده
بدوزی. اون با تو. من زیاد از خیاطی کردن خوشم نمی یاد.
چرا دروغ؟ خوشم نمیاد. چیه؟ عرضه اشو ندارم.
برای شام قرمه سبزی گذاشتم تا این مهمون ما دستپخت عالی ما رو بچشه. سالاد درست
کردم ولی حوصله دسر و پیش غذا رو دیگه نداشتم. امروزاصلا به درسهام نرسیدم.
بابا ازم خواست تا سفره رو توی حیاط روی تختی که همیشه روش غذا می خوردیم، پهن
کنم.
غذام عالی شده بود. فقط منتظر بودم تا بابا تعریف کردنهاشو شروع کنه.
• دستت دردنکنه زن عمو. خیلی خوشمزه شده بود. اینقدر خوردم که فکر کنم وقتی
فردا صبح روی ترازوی باشگاه برم کلی حرف از مربیم بشنوم و کلی بهم تمرین بده تا وزن
کم کنم.
• نوش جانت مهیار جان. ولی کار من نیست. خاطره جان درستش کرده
باز دوباره این با تعجب به من نگاه کرد. فکر کنم پیش خودش فکر کرده چون ریزه میزه ام،
عرضه ی انجام هیچ کاری رو ندارم.
زیر لب تشکر کرد و زود سرشو پایین انداخت.
تعریف مهیار برام مهم نبود. منتظر به لب بابا چشم دوخته بودم. ولی نه. انگار امشب
اصلا منو نمی بینه. بابا مشغول صحبت با مهیار بود و سوالاتی در مورد تمریناتش و زمان
مسابقات قاره ای می پرسید. بابا رو خیلی وقت بود که اینطور خوشحال ندیده بودم.
من که انگار هوو آوردن سرم، مثل شمرذی الجوشن به مهیار نگاه می کردم. مهیار در حالی
که پدر از کشتی گرفتن آخرش تعریف می کرد سرشو بالا آورد .
از طرز نگاه کردنم غافلگیر شد و دوباره سرشو پایین انداخت.
خوب می دونستم مهیار که کاری نکرده. من خودم یهو دلم گرفت و خواستم سر این بیچاره
خالی کنم. آخیش فردا رو کلاس ندارمو میتونم تا لنگ ظهر بخوابم. چایی رو که جلوی بابا
گذاشتم گفت:
• دختر گلم میخواستم فردا شب همه ی فامیلو دعوت کنم تا مهیار و باهاشون آشنا
کنم. دخترم از عهده ی پذیراییشون بر میای؟اخه مادرت تنهایی از عهده ی کارها برنمیاد.
• بابا با چشماش داشت خواهش می کرد. میدونستم دوست داره مهیارو به فامیل
نشون بده و به کشتی گیر بودنش کلی بنازه.
بدون معطلی گفتم:
• بله بابا جون. چرا نتونم. فردا کلاس ندارم.
آخه یکی نیست بگه تو تا حالا واسه پنجاه نفر غذا درست کردی که اینقدر با اعتماد به
نفس میگی)بله(.
• می دونستم که از عهده اش بر میای.
بعد از تعریف کردنهای بابا به اتاقم رفتم تا ببینم فردا باید چه خاکی تو سرم بریزم.
مثلا قرار بود امروز تا لنگ ظهر بخوابم. خوب اشکال نداره. نه صبحم که زود نیست.