همسایه قلبم
پارت 4
• وای. توی این یک ساعته اسم وفامیلیمونوهم پیدا کرده. بیچاره شدی خاطره. یعنی
میخواد چیکار کنه؟
اومدم درو ببندم که با دستش در و نگه داشت و گفت:
• اینجا نیست؟
من اصلا حواسم به حرفهاش نبود و داشتم زور میزدم که درو ببندم تا برای انتقام از ماجرای
نونوایی نیاد تو وترورمون نکنه. که با شنیدن صدای بابا خشکم زد.
• کیه دخترم؟
دست از هول دادن در برداشتم و به بابا نگاه کردم. در باز شد و بابا اون پسره رو دید.
• ببخشید آقا منزل آقای وحیدیان؟
بابا که انگار پسر جلوی چشمش آشنا اومده بود چشماشو ریز کرد و گفت:
• بله. شما؟
• من مهیار وحیدیان هستم. برادرزادتون
این چی گفت؟ یعنی پسر عموی منه؟ یعنی همون کشتی گیره؟ کدومشون بود؟ اون که
دوبنده آبی داشت یا اون دوبنده قرمزه؟ اهَ. اصلا چه فرقی میکنه؟ اینکه روبروم وایساده.
بابا از شدت تعجب خشکش زده بود. پسره جلو اومد و دستشو دور گردن بابا انداخت و
روبوسی کرد.
بعد از روبوسی، بابا اونو به داخل خونه دعوت کرد و خودش جلوتر رفت تا به مامان خبر
بده.
تا حالا بابا رو اینقدر خوشحال و هیجان زده ندیده بودم.
من هنوز توی شوک بودم و تو ذهنم داشتم هزار تا بدوبیراه به خودم می گفتم. اهَ . یعنی
واقعا خاک بر سرت خاطره. آدم شناسیت هم صفره. مطمئن بودی طرف ولگرد و خیکیه و
عضله هاشم هورمونی. آره؟ بدبخت دیوونه. آخر طرف فامیل دراومد هیچ. تازه شم
ورزشکارم هست. تو برو لا اون ادم شناسیت سر تو بزار زمین بمیر
• سلام دختر عمو. می تونم برم داخل؟
به خودم اومدم و دیدم با دهن باز دارم نگاهش می کنم.
از جلوش کنار رفتم و از پشت سر نگاهش کردم. پس گوشهاش به خاطر کشتی گرفتن
اینجوری شده. اونوقت من با خودم گفتم از بس دعوا کرده اینجوری شده. یک کف گرگی
زدم تو صورتم و به خودم اومدم که دیدم وای روسریمو مثل خانمهای شمالی در حین کار
بستم و زیر گردنم بازه. تازه موهامم بافته بودم و هر کدومشو روی یکی از شونه هام
انداخته بودم. از این بدتر نمی شد. مثل بچه دبستانی ها به نظر می اومدم.
بابا و مامان مشغول صحبت با مهیار شدند و من هم مشغول آماده کردن چایی بودم که
یادم افتاد اون بیچاره تو نونوایی گفت که روش نمی شه برای صبحونه خونه ی فامیلشون
بره. و من همون یه دونه نونم ازش دریغ کردم. خوب چیکار کنم فکر می کردم دروغ میگه.
آخه تو این دوره زمونه آدم اینقدر با حیا؟ واقعا نوبره.
به جانونی نگاه کردم. امروز هیچکدوممون زیاد صبحونه نخورده بودیم و نون اضافه اومده
بود. از داخل آشپزخونه سرم و کج کردم تا مهیارو ببینم.
• پسر عمو بفرما صبحونه آماده است.
مهیار سرشو بلند کرد و با تعجب به من نگاه کرد. خوبه نگاهش رنگ کینه نداره. یعنی بعدا
نمی خواد حالمو بگیره.
• من... من خوردم.
• بیا تعارف نکن. صبح به این زودی کجا خوردی. نگو نه که بابا ناراحت می شه.
• آره پسرم. تا تو صبحونه اتو بخوری. منم یه سر تا دم مغازه میرم و کارها رو به
شاگردم می سپارم و بر میگردم.
مهیار که وارد آشپزخونه شد میز ونشونش دادم و صندلی رو برای خودم عقب کشیدم.
• بفرما دیگه
مهیار روی صندلی نشست. سرش هنوز پایین بود. اصلا به این آدم نمی خورد این قدر سر
به زیر باشه. اونم با این قدو بالا و هیکل ورزشکاری.
خوب خاطره چه انتظاری داری؟ میخوای مثل این بدنسازها برات فیگور بگیره.
• دخترم دانشگاهت دیر نشه.
• نه حواسم هست. راستی قرعه کشی امروزه؟
• آره مادرجون. دعا کن برنده بشیم تا بتونیم نوبتمونو با خانم صادقی عوض کنیم. نیاز
دارن.
دستمو به سمت بالا گرفتم و گفتم:
• ان شاالله. اینم از دعای من
مادر لبخند زد و از آشَپزخانه بیرون رفت.
در حال چای ریختن بودم که متوجه نگاههای متعجب مهیار به خودم شدم.
• چیه پسر عمو. چرا اینجوری نگاه می کنی؟ نکنه شاخ و دم در آوردم؟
مهیار سریع سرشو پایین انداخت و با شرمندگی گفت:
• نه.... نه ببخشید
• پس چرا اونجوری نگاه می کردی؟
• شما دانشگاه می رید؟
همچین با تعجب پرسید که گفتم حتما اینها تو خونوادشون کسی که به دانشگاه راه پیدا
نکرده که این قدر شوکه شده. با غرور خاصی گفتم:
• بله. چطور مگه؟
• من فکر کردم شما سیزده چهارده سالتونه. اصلا فکر نمی کردم.
بقیه حرفشو نگفت و سکوت کرد.
اعصابم به کلی خرد شد و با حرص گفتم: خاله ریزه ام. آره...
• نه.....نه...
با عصبانیت از آشپزخانه خارج شدم و با خودم گفتم:
• اشکال نداره فقط تو نیستی. همه فکر می کنن کوچولو ام. جهشی درس خوندم
تازودتربرم دانشگاه .برام شده دردسر.
با عصبایت سوار پیکان قدیمی بابا شدم و به سمت دانشگاه حرکت کردم.
ماشینو پارک کردم و خواستم پیاده بشم که یه پسر از این سوسول های خوشگل، خوشتیپ
دخترکش داد زد.
• اون لگن و ببر اونور تا منم ماشینمو پارک کنم.
از ماشین پیاده شدم تا جوابشو بدم که دیدم اولالا.. علاوه بر خودش که جیگره، ماشینشم
حرف نداره.
چیزی نگفتم و به جای پارک نگاه کردم.
• خوب این که جا میشه. برو پارک کن دیگه. من چرا عقب تر برم. تریلی که پارک
نمی کنی.
• نخیر خانوم جا نمیشه. تازه شم اگه خط بیفته چی؟
• خوب بگو راننده نیستی؟
• من بلد نیستم. شما اگه خیلی واردی بفرما. ولی اگه خط روش بیفته بیچاره ات می
کنم.
نمی دونم از لحن حرف زدنش بود که حرصم گرفت یا از فضولی اینکه داخل ماشینش
چطوریه؟ خر شدم و قبول کردم. خودشم دست به سینه ایستاده بود بود.