همسایه قلبم
پارت7
عرررر بعد یه هفته
تصمیم گرفتم دو نوع غذا درست کنم. برای بیست و پنج نفر مرغ، برای بیست و پنج نفر
. قرمه سبزی
• سلام دختر گلم
• سلام سنبلم. راستی بابا نیست
• نه رفته مغازه خرید هم کرده. اگه چیز دیگه ای لازم داشتی بگو سر راهش بیاره.
بابا مغازه فرش فروشی داشت و یک شاگر هم زیر دستش کار میکرد. بخاطر همینم بابا
مجبور نبود همیشه مغازه بمونه.
• مهیار هم نیست.
• نه. اون که اول صبحی رفت باشگاهش. دیدی چه پسر خوب و سر به راهیه.
از حرف مامان حرصم گرفت و تو دلم گفتم پس چه انتظاری داشتی. نکنه باید تو خونه ی
خودمون بیاد سوار کولمون بشه. یک لحظه مهیار سوار بر کول مامان و بابا تصور کردم و
بلند گفتم:
• غلط کرده.
• چی؟ کی غلط کرده؟
• هان... هیچکی. میگم غلط نکنم امشب همه از دیدن مهیار شاخ در میارن و
میپرسن چرا این همه مدت خونه مون نیومده و با هم رفت و آمد نداشتیم؟<
اینو گفتم تا مثلا مامان یه چیزی در مورد خانواده ی بابا و قطع رابطه شون بگه. ولی انگار
نه انگار که من سوالی پرسیدم.
مامان آشپزخونه رو مرتب کرد و رفت.
مامان مشغول گردگیری خونه شد و منم رفتم تاحیاطو آب پاشی کنم و به خرگوشم برسم.
جای دم کوتاهو که تمیز کردم، خواست از قفس بیرون بیاد که توی باغچه جولان بده که
نذاشتم.
صندلی های تا شده رو از انبار در آوردم و روی ایوون چیدم تا مهمون ها اگه خواستن بعد
از شام به حیاط بیان جا برای نشستن باشه. پنجاه تا صندلی نداشتیم. ولی بقیه هم روی تخت بزرگ کنار باغچه م
با این که هزار تا کار روی سرم ریخته بود. ولی خوشحال بودم امشب خونه مون شلوغ
میشه.
عاشق مهمونی بودم. مامان و بابا حوصله ی مهمونی رفتن نداشتن. منم تنها جایی نمی
رفتم. اصلا مزه اش به این بود که با مامان و بابا برم. ولی امشب فرق داشت. بدون هیچ
مشکلی همه با هم بودیم.
قرمه سبزی رو زودتر درست کردم تا خوب جا بیفته و بعد هم میوه ها رو بردم تاتوی حوض
بریزم.
مامان خواست تو پختن غذا کمکم کنه که نذاشتم. چون هر وقت با هم آشپزی می کردیم
غذا شور می شد. عوضش اون همه ی کارهای فرعی رو انجام میداد و منم کار اصلی که
آشپزی بود.
صدای زنگ آیفون به گوشم رسید. بدون اینکه گوشی رو بردارم به سمت حیاط دویدم.
همیشه خدا خراب بود در حال دویدن با خودم گفتم: همینه که یه ذره گوشت به تنم
نمیمونه. آخر این درباز کردن ها منو آب میکنه وچیزی از من باقی نمیمونه.
وای خاک به سرم من دوباره روسریمو اینجوری بستم.
• بفرما پسرعمو
زود روسریمو درست کردم
• چرا نفس نفس میزنی؟ چرا آیفونو نزدی و این همه راهو اومدی؟
• خرابه. وگرنه برای چی باید این همه راه تا دم در بیام و در وباز کنم؟
به روسریم که حالا گردنمو پوشونده بود نگاهی کرد و رفت روی تخت کنار باغچه نشست.
من هم با فاصله ازش روی تخت نشستم.
• چای یا آب میوه
سرشو بلند کرد و گفت:
؟ • چی
• گزینه ی سوم نداریم. چایی میخوای یا آب میوه؟ شایدم هیچکدوم. آره؟
خندید و گفت:
• آبمیوه
بچه پررو. غیر مستقیم بهش گفتم بگه هیچکدوم.
• بخاطر من خیلی توی زحمت افتادین. اگه کاری دارید بگید من انجام بدم. البته اگه
کاری مونده باشه.
خوشم اومد. خودشم حالیش که همه ی کارها رو انجام دادم. یادم افتاد تختو باید کمی جلو
بکشم تا از باغچه فاصله بگیره تا شاخ و برگ درخت ها توی چشم و چال فامیل نره.
• آره اگه میشه این تختو یکم بکشید جلو.
فوری بلند شد و خواست زورشو نشون بده
• وایسا بیام پایین بعد. اینجوری نمیتونی.
یه نگاه معنی دار بهم کرد که یعنی بودن و نبودنت روی تخت هیچ فرقی به حالم نمی کنه.
حرصم گرفت. روی تخت نشستم تا کمرش بشکنه.
تختو جابجا کرد ولی نفس نفس می زد. از روی تخت پریدم پایین و گفتم:
• پنجاه کیلو هم پنجاه کیلو. دیدی به نفس نفس زدن افتادی. درسته وزنم به وزن
دویست کیلویی شما نمیرسه، ولی برای خودم کسی ام و یه تنُ اعتماد به نفس دارم.
• من که چیزی نگفتم
• اون نگاه معنی دارتون همه چی رو گفت
بهش پشت کردم و خواستم وارد خونه بشم که صداشو شنیدم.
• منم دویست کیلو نیستم. دوست ندارم منو غول فرض کنی.
بدون ناراحتی چند لحظه پیش و با خنده گفتم:
• دروغ میگی. پس چند کیلویی؟ از وقتی اومدی دارم از فضولی میمیرم. بگو تا از دلم
درآد.
• - راستی راستی داری بهم تهمت میزنی. یه چیزی بهت گفتم و ناراحتت کردم ها...
• حاشیه نرو. بگو تا ببخشمت.
• نودوهفت کیلوام دیگه. مگه کشتی هامو ندیدی؟ توی وزن نودوهفت کیلوگرم
کشتی می گیرم.
خاک برسرت خاطره. توی حدس زدن وزن آدم ها هم صفری. بیچاره فردا میروه وزن کم
میکنه. فکر میکنه غول بیابونیه.
• باشه. بخشیدمت. دفعه ی دیگه نبینم از اون بالا بهم نگاه کنی که یعنی منو ریز می
بینی. من روی این قضیه حساسم.
• باشه بابا. راستی...
کمی این پا و اون پا کرد تا بالاخره حرفشو زد.
• میتونم از حمامتون استفاده کنم؟
• حتما بیا حمومو نشونت بدم که هزارتا کار دارم.
براش یه لیف و صابون تازه با یه حوله تمیز آوردم.
• حوله دارم. ولی صابون و لیفو برمیدارم. ممنون
• خواهش میکنم.
توی آشپزخونه مشغول ناخونک زدن به مرغ ها بودم که صدای میو میو شنیدم.
• دوباره تو اومدی بی حیا. با چه رویی اومدی و غذا میخوای؟ کم با خرگوش نازنینم
دعوا میکنی؟
خواستم با دمپایی یه دونه بزنم که دیگه بلند نشه، ولی دلم نیومد. قیافه اشو مثل گربه ی
شرک، مظلوم کرده بود. دلم به حالش سوخت.
• باشه بابا. دلمو آتیش نزن. الان برات غذا میارم.
از توی قابلمه یه تکه بال برداشتم و رفتم طرفش. بعد هم مشغول خوردن گوشتهاش شدم
و استخونشو پرت کردم جلوش.
• چیه؟ چرا اینطوری نگاه میکنی؟ دلت میخواست به تیکه سالم با گوشت بهت بدم؟
چه غلطا. خوردی خوردی. نخوردی با همین دمپایی...
فقط دیدم بعد از اینکه دمپاییمو از پام درآوردم استخونو برداشت و الفرار...
آهان. حالا شد. اونم فهمید با بدکسی طرفه.
حالا برای امشب چی بپوشم .
آهان. این خوبه. یه تونیک سبز که بلندیش تاروی زانوم بود.
من اصلا دامن نمی پوشم. با این هیکل دامن واسه چیم بود؟ با یه شلوار جین مشکی و یه
شال سبز که طرحهای زردی داشت و با رنگ تونیکم هماهنگی داشت.
خوب آرایشم چی؟ یعنی آرایش کنم؟ پس چی؟ شاید اینجوری یکمی بیشتر بهم توجه کنه.
یاد قیافه اش که افتادم ذوق کردم. خیلی وقت بود که ندیده بودمش. از وقتی با باشگاهش
توی لیگ برتر قرارداد بسته، کمتر میبینمش. من که عاشق فوتبال بودم، حالا دیگه یه
فوتبالیستم توی فامیل داشتیم. روزگاری بود. وقتی من پدرامو می دیدم هزار تا سوال در
مورد فوتبال و باشگاهش ازش می پرسیدم.
کرم پودرمو برداشتم. اول بوش کرد که فاسد نشده باشه. آخه یادم نمیاد آخرین باری که
ازش استفاده کردم کی بوده؟
مگه لامصب حالا میرفت توی پوستم؟ موهای صورتم اینقدر زیاد بود که مجبور شدم چند تا
سیلی به خودم بزنم تا خوب روی پوستم بشینه. بعد هم اون دوتا تار ابرو که زود به زود در
می اومدو کندم. جاش سرخ شد.. خط چشم خوشگلی رو هم روی پلکم کشیدم. به مژه هام
هم ریمل زدم.
رژ خوشگلمو مالیدم. بهَ. چی شده بودم. اومدم یه خاک بر سر، برای تصویر توی آیینه ام
حواله کنم که دلم نیومد. عوضش لپمو کشیدم و زدم رو میز آرایشم تا چشمم نکنن.
موهامو پوش دادم و شالمو انداختم روی سرم و به اتاق مهیار رفتم.
• عافیت باشه پسر عمو. چیزی که لازم نداری؟
• نه. فقط خواستم بدون...
دوباره این دهنش وا موند
خندیدم و گفتم:
• چیه پسرعمو؟
• هیچی میخواستم بدونم برای امشب چی بپوشم بهتره؟
به لباس هاش که روی تخت انداخته بود اشاره ای کرد.
• این بلوز چهارخونه خوبه. البته همشون خوبن. ولی این بهتره. فقط یکم چروکه. صبر
کن.
رفتم آشپزخونه، زیر گازو خاموش کردم و اتو به دست وارد اتاقش شدم.
• دختر عمو راضی به زحمت نیستم. خودم اتو می کنم.
اتو رو دادم بهش و گفتم:
• بفرما. ببینم اتو کردن بلدی؟
بنده ی خدا حتی بلد نبود درجه ی اتو رو تنظیم کنه و خط اتو رو صاف کنه تا دو خط نشه.
معلوم بود این اولین بارشه.
• بده به من اتو رو. بده به من. آخه تو که بلد نیستی چرا الکی تعارف میکنی؟
وقتی خواستم اتو رو از دستش بگیرم دستم به دستش خورد. زود دستشو عقب کشید. توی
دلم کلی خندیدم. انگار من پسرم و این دختر. بیچاره چقدر ترسید. لباسشو جیک ثانیه اتو
کردم و دادم دستش
• راستی امشب مهموناتون کیا هستن؟
• مگه تو میشناسیشون که من اسماشونو بگم؟
• نه. فقط میخواستم بدونم چند نفرن و چه نسبتی باهاتون دارن؟
نگرانیوتو چهره اش دیدم.
• با همشون آشَنات میکنم. تنهات نمیذارم. غریبی نکن.
لبخندی زد و سرشو پایین انداخت. شرمنده بود از اینکه از نگاهش به حال درونیش پی
برده بودم.
بالاخره مهمونها رسیدن. اول خاله زری بعد خاله مهناز. دایی حسین و دایی مهدی هم بعدا
اومدن. ولی هنوز دایی مجتبی نیومده بود.
خاله زری که از همه بزرگتر بود سه تا دختر داشت. پریسا. آزیتا. و محنا که هرسه تاشونو
شوهر داده بود. شوهراشونم اومده بودن. دوتا پسر هم داشت که اونها هم متاهل بودن و با
زن هاشون اومده بودن.
خاله مهناز دوتا پسر و دوتا دختر داشت. ولی هیچکدوم ازدواج نکرده بودن و درس
میخوندن. وای که چقدر از پسرهاش بدم می اومد. البته بیشتر محمود. اینقدر قلدر بود که
نگو. هیکل هورمونی داشت و هی فیگور میگرفت. ایندفعه رو مطمئنم هورمونیه. اشتباه
نمی کنم دیگه.
دایی حسین هم یه دختر و یه پسر داشت که از من کوچیکتر بودن و حالا می مونه اصل
کاری. دای مجتبی که یه پسر داشت. پدرام. که اونها هم هنوز نیومده بودن. دایی مهدی هم
هنوز ازدواج نکرده بود و داشت پیر پسر میشد.
خدا خاله زری رو خیر بده با این دختر تربیت کردنش. هرسه تاشون اومدن توی
آشپزخونه.یکی چایی برد، اون یکی شیرینی، پریسا هم میوه ها رو آماده می کرد. یادم باشه
وقتی ازدواج کردم سه تا دختر بدنیا بیارم. حتما به دردم میخورن.
سریع خودمو به مهیار رسوندم و اونو به بقیه معرفی کردم.
• باباجون خاطره. برو اون درو باز کن فکر کنم دایی مجتبی اینات اومدن
• میخوای من در و باز کنم دختر عمو
• نه.. نه.. خودم میرم
پشت در ایستادم و بعد از در جا زدن و شالمو روی سرم مرتب کردم. ) هر وقت استرس
داشتم در جا میزدم(
• سلام خوش اومدیدن. چرا اینقدر دیر کردین؟
• وای دختر امون بده. اول سلام بعدم مرسی. بعدشم ترافیک بود. حالا برو اونور
ببینم.
اصلا خدایی من عاشق این دایی مجتبی بودم. از بس که با حال بود و شوخ طبع.
• سلام پسر دایی پدرام
از شوق دیدنش لبخندی روی لبم نشست. مشغول بررسی مهمونها بود که جوابمو داد
• سلام. چه خبره اینجا؟ خبر خاصیه؟
همان طور که همقدم با پدرام وارد سالن می شدیم گفتم:
• نه امشب یه مهمون ویژه داریم.
• کیه؟ این مهمون ویژه تون؟
• پسرعمومه
با دست به مهیار اشاره کردم و با هم به طرفش رفتیم تا با هم آشنا بشن.
یعنی من عاشق این تیپ دخترکش پدرامم. قد متوسطی داشت و لاغر بود. یه کت اسپرت
سرمه ای پوشیده بود. کلا ترکیب صورتشو دوست داشتم. معمولی بود. ولی چون
فوتبالیس ت، گودزیلا هم باشه، خاطرشو میخوام. ولی خوب گودزیلا کجا، پدرام کجا.
• سلام. من پدرامم
• سلام. از آشنایی با شما خوشحالم. منم مهیار هستم
یه لحظه به دور و برم نگاه کردم. همه تو کف مهیار بودن. تا خواستم پزشو بدم و از انتخاب
شدنش برای مسابقات قاره ای بگم، خاله مهناز صدام کرد.
• خاطره جان. بیا سفره رو بندازیم
اهَ به دلم موند. میخواستم وقتی از مهیار و موفقیتش میگفتم چهره ی تک تکشونو ز یر نظر
داشتم.
خاله مهناز مشغول برنج کشیدن بود. سارا رفت تا سفره رو بچینه. پریسا هم مرغ ها رو
داخل ظرف میذاشت. رفتم سر قابلمه ی قرمه سبزی تا کسی نرفته سراغش. آخه حساب
گوشتهاشو خودم بهتر میدونستم تا واسه هرکی چند تا بزارم تا کم نیاد.مامان هم باکمک
بقیه سفره روچید.
• عزیز خاله چقدر زحمت کشیدی
• خواهش میکنم. حالا خوب شده؟
• مگه میشه. خوب نشده باشه جیگر؟
پریسا همیشه هوامو داشت. میون دایی زاده ها و خاله زاده ها فقط با اون راحت و صمیمی
بودم. پریسا بچه آخری خاله زری بود و تازه ازدواج کرده بود. هر وقت سوالی درددلی
داشتم، به اون میگفتم.
سر سفره که نشستم حواسم به همه چی بود تا یه وقت کم و کسری نباشه. خودم نتونستم
چیزی بخورم. هم خسته بودم. هم اینکه موقع پختن غذا از بس ناخونک زدم سیر شده
بودم.
بعد از تشکر کل فامیل از بنده ی حقیر، سفره رو جمع کردیم. ولی دخترخاله های جیگرم
منو از آشپزخونه پرت کردن بیرون و نذاشتن دست به سیاه و سفید بزنم.
• برو بیرون تا الانشم خیی خسته شدی. برو پیش مهمون ها. ما هستیم.
• قربون دستت سارا جون.
کار همیشه شون بود. منم از خدا خواسته. راستی مثلا من به مهیار قول دادم امشب تنهاش
نذارم. آخه دختر وقتی میزبانی چرا از این قول ها میدی که نتونی عمل کنی؟
حالا این آقا پسر کجاست؟ آهان دیدمش. توی حیاط کنار بقیه ی پسرها ایستاده بود. حالا
چرا عصبیه و دستهاشو مشت کرده؟
جلو رفتم تا صحبتهای بین محمود و مهیار و بهتر بشنوم
• چرا جوابمو نمیدی آقا مهیار؟ این چند ساله کجا بودین ما شما رو زیارت نکردیم؟
تازه یادت افتاده یه عمویی هم داری؟
بیچاره مهیار سرشو پایین انداخته بود و چیزی نمیگفت. بابا یکی بزن تو دهنش . من اگه
هیکل تو رو داشتم الان خون به پا میکردم. ولی حیف که ندارم.
• آهاهای چیه؟ غریب گیر آوردی؟
با این جمله ی من توجه محمود و باقی پسرها به من جلب شد.
• چیه؟ وکیلشی؟ خودش زبون نداره؟
• نه محمود خان. زبون داره ولی باحیاست. مثل تو پررو و فضول نیست. به توچه که
ما چند وقت با خانواده ی عموم رابطه نداشتیم. اگه میبینی جوابتو نمیده بخاطر آقاییشه
با این حرف من مهیار به چشمای من خیره شد. بهش چشمکی زدم و گفتم:
• دیدی گفتم هواتو دارم.
• چی میگی تو خاله ریزه. اصلا کی با تو حرف زد
همین که به من گفت خاله ریزه قاطی کردم
• اگرم خاله ریزه ام واقعی ام. مثل تو هورمونی نیستم و با قرص و آمپول هیکلمو گنده
نکردم.
بعد هم زدم به بازوهام و صدای فس در آوردم که یعنی عضلات مثل بادبادک . سوزن بزنم
بادش خالی میشه.
حالا محمود هم قاطی کرد. قرمز شده بود. ولی بازم فیگور همیشگیشو حفظ کرد.
• حیف که ریزه میزه ای وگرنه به ضعیفه بودنت رحم نمیکردم و میزدم داغونت
میکردم.
• نه تورو خدا بیا با من دعوا کن. اگه راست میگی برو با هم قد خودت دعوا کن و ثابت
کن بازوهات هورمونی نیست.
• اولا اینا همش به خاطر ورزش اینجوری شده، دوما من کسی رو در حد خودم نمی
بینم.
زیر لب گفتم:
• پر افاده
یه هو یه فکری به ذهنم رسید. درسته که از نظر هیکل و وزن مهیار از محمود کوچیکتر
بود. ولی من بدجور دلم میخواست حال این محمودو بگیرم.
• چرا نیست. جلوت واستاده. آقا مهیار
مهیار به سمتم اومد و گفت:
• میخوای وسط مهمونی دعوا راه بندازی دختر؟
من با نگاهم بهش التماس کردم که قبول کنه
• چیه نکنه ترسیدی؟ داری به خاطره التماس میکنی که حرفشو پس بگیره؟
با این حرف محمود مهیارم قاطی کرد.
• نه داشتم میپرسیدم قراره چیکار کنیم
• مچ میندازیم. البته اگه برات سخت نباشه.
• باشه قبول
همه ی پسرها رفته بودن پشت محمود. منم تک و تنها کنار مهیار ایستاده بودم. ولی من اندازه ی ده نفربرای محمد کری میخوندم و مهیار رو تشویق میکردم
مهیار دکمه ی آستینشو باز کرد. محمود هم که آستین کوتاه تنش بود. هر دو آماده چشم تو
چشم هم دوخته بودن. یک دو سه با شمارش من مچ همدیگه رو محکم گرفتن و بعد از
چند ثانیه مهیار مچ محمودو به زمین کوبید.
فکر میکردم زورش زیاد باشه ولی نه دیگه تا این حد.
خودمو ناراحت نشون دادم و به محمود گفتم:
• آخی. اشکال نداره. دفعه ی بعد بیشتر تمرین کن. شاید تونستی منو شکست بدی
خواست به سمتم بالشتیو پرتاب کنه که جا خالی دادم و پشت مهیار قایم شدم.
محمود واردخونه شد. طفلی دیگه آبرویی براش نمونده بود.
• ممنون پسر عمو. رو سفیدم کردی. من بهت ایمان داشتم.
مهیار لبخند زد و گفت:
• از کجا اینقدر مطمئن بودی که من موفق میشم؟
• خوب مسابقاتتو دیدم و اینکه توی نگاهت یه چیز خاصی هست. نمی دونم چیه؟
ولی آدم احساس میکنه میتونه بهت اعتماد کنه.
دیگه لبخند نمیزد. فقط نگاهم میکرد. ولی من تمام حواسم به پشت سر اون بود. این
پدرامم که دست از سر این گوشی لامصب بر نمیداره.
• بخاطر اینکه هوامو داشتی و ازم حمایت کردی ازت ممنونم.
نگاهمو به مهیار دوختم و گفتم:
• قابلی نداشت پسر عمو
بعد از رفتن مهمون ها حسابی خسته و کوفته و البته ناراحت بودم. ناراحت از اینکه امشب
اصلا نتونستم با پدرام صحبت کنم. البته اگه آقا سرشونو از روی گوشیشون بلند می کرد.
متوجه بنده میشد.
ولی از اینکه حال محمود و گرفته بودم خیلی خوشحال بودم.
ایول به خودم. فقط خودت؟ حالا خوبه مهیار باهاش مچ انداخت.
تا سرمو روی بالشت گذاشتم خوابم برد.
صبح من و مهیار هم زمان از اتاقمون بیرون اومدیم.
• سلام صبح بخیر پسرعمو
• سلام. چرا اینقدر زود بیدار شدی؟
• من هر روز این ساعت بیدار میشم تا برم نون بگیرم. بعد هم میرم دانشگاه.
• من میرم نون میگیرم. حداقل تا وقتی اینجام این کار با من باشه؟
• نه تورو خدا پسرعمو.
• چرا؟ مگه چه عیبی داره؟
• هیچ عیبی نداره. ولی اگه بخوای این کارو بکنی من بد عادت میشم. بعد وقتی از
اینجا رفتی من با خودم میگم هی پسر عموی من کجایی. حالا کی بره برامون نون بگیره؟
حالا از اون اصرار که بزار من برم، ولی من قبول نکردم و زود خودموبه در حیاط رسوندم.
• من رفتم. من زودتر رسیدم جلوی در. پس من بردم.
خنده اش گرفته بود و به دیوونه بازی های من نگاه میکرد.
مگه میشه بزارم اون بره. اگه بابا می فهمید ناراحت میشد و از این به بعد خودش نون
میگرفت و من اصلا اینو نمیخواستم.
بادیدن فریبرز اون هم توی صف نونوایی روزم خراب شد. ) همه رو برق میگیره، ما رو
چراغ نفتی( نمی شد یه درست و حسابیش تو نخ ما بود؟
نون ها رو که گرفتم سریع به سمت خونه راه افتادم تا فرصت نکنه دنبالم بیاد و یه وقت
چیزی بگه و حالا بیا و درستش کن. اینم همسایه ی روبه رویمون بود از شانس بد من.
ایکاش قبول کرده بودم مهیار یه امروز و نون بگیره.
از بس هول کرده بودم و تند تند راه اومده بودم نفس نفس میزدم. وقتی وارد حیاط شدم
مهیار نزدیک درحیاط در حال نرمش بود. با دیدن من تواون حال نگرانم شد و به طرفم
اومد.
• خاطره چی شده؟ چرا نفس نفس میزنی؟
• هیچی چیزی نشده. دیدم کوچه خلوته دویدم یه کم سرحال بشم.
مهیار که معلوم بود حرفمو باور نکرده با تردید نگاهم کرد و گفت:
• مطمئنی؟
خواستم جوابشو بدم که صدای تق تق زدن به در و شنیدم. یعنی این کیه این وقت صبح؟
• خاطره یه دقیقه درو باز کن باهات حرف دارم.
وای خدای من. این فریبرزه. خاک بر سر چطور جرات کرده اسم منو به زبونش بیاره. منو
باش فکر کردم تو صف نونوایی قالش گذاشت.
مهیار با نگاه پر سوالش به من خیره شد.
مهیار در و باز کرد و فریبرز که به در تکیه داده بود، عقب تر رفت و با مهیار چشم تو چشم
شد و اون خنده ی مسخره ای که روی لبهاش بود خیلی زود محو شد.
من که یواشکی از لای بازوهای مهیار داشتم قیافه اشومی دیدم کلی خنده ام گرفت.
• جنابعالی کی باشن؟
مهیار پوزخندی زد و گفت:
• شما در زدید و خاطره رو صدا کردید. امرتون؟
• مهیار همچین جمله اشو با تحکم گفت، منی که یواشکی ته دلم داشتم به حال و روز
فریبرز می خندیدم خنده ام قطع شد، نکنه دعواشون بشه.
فریبرز بی اعتنا به حرف مهیار سرشو کج کرد تا منو ببینه. بچه پررو.
• بقیه ی پولتو یادت رفت از نونوایی بگیری. هرچی صدات کردم متوجه نشدی. انگار
داشتی فرار میکردی.
بعد هم دستشو دراز کرد تا بقیه پولو به من بده.
ولی مهیار پیشقدم شد و پولو ازش گرفت.
• ممنون. حالا میتونی بری. دفعه ی بعد هم خاطره رو به اسم کوچیک صدا نکن.
فریبرز از بس حرص خورده بود چشماش داشت از کاسه در میومد.
• اون وقت شما کی باشین که اینقدر سنگشو به سینه می زنی؟
فکر کنم از اول این سوال داشته دیوونه اش میکرده. آخرم گفت تا غمباد نگیره.
حالا دیگه نوبت من بود. دستهامو به کمرم زدم و جلوتر اومدم.
• مگه فضولی. پسرعمومه. حالا برو پی کارت.
در و محکم بستم و به مهیار نگاه کردم.
من جلوتر از مهیار به سمت خونه رفتم تا فرصت سین جیم کردن و بهش ندم.
• دختر عمو مزاحمت میشه. مگه نه؟
به سمتش برگشتم و با خنده گفتم:
• نه... ولی اگه امروز تو نبودی شاید مزاحمم میشد.
• یعنی اولین بارش بود؟
• آره. پسره ی احمق توی نونوایی که دیدمش فهمیدم میخواد یه چیزی بگه که زود
زدم بیرون. حتی یادم نبود بقیه ی پولوبگیرم. آخرشم که کار خودشو کرد.
حالا مهیارم آروم تر شده بود و نگاهش مثل قبل نبود.
• ولی خواهشا چیزی به مامان و بابا نگو. اگه بفهمن کلی ناراحت میشن و میترسم با
اومدن اولین خواستگار، منو بفرستن خونه ی شوهر. میدونی که سنی ازشون گذشته و طرز
فکرشون با این دوره زمونه نمیخونه. دلهره میگیرن نکنه این جعلق بلایی سرم بیاره. راه
حلشم فقط ازدواج میدونن.
• اگه کسی مزاحمت بشه چی؟ چیکار میکنی؟ به کی میگی؟
• خدا رو شکر تا حالا کسی جرات نکرده. این اولیش بود که خدا تورو رسوند. همه فکر
میکنن بچه مدرسه ای ام.
من و مهیار هر دو خندیدیم.
• تو نخند.
• چرا؟ خوب خودتم که داری میخندی
• وقتی تو میخندی فکر میکنم داری مسخره ام میکنی؟
مهیار سرشو پایین انداخت ولی باز هم میخندید.
در حال بستن بند کفشها بودم که پدر و مهیار هم اومدن.
• خاطره جان مهیارو هم تا یه جایی برسون.
• چشم حتما
بچیا دعا کنید اسرائیل گور بگوری منقرض بشه
بچیا بلایکید دیه