همسایه قلبم

no you02 no you02 no you02 · 1404/3/14 07:45 · خواندن 6 دقیقه

پارت5

وای خدا اینجا کجاست؟ الان ما ایرانیم یا رفتیم کره ی مریخ؟ واقعا ماشینه. عجب دم و
دستگاهی داره لامصب. حالا دنده اش چطور کار میکنه؟ خاک بر سرت خاطره. آخه تو که

به غیر از پیکان سوار ماشین دیگه ای نشدی واسه چی کلاس میای و می شینی پشت
فرمون؟ بعد از کمی این پا و اون پا کردن گفتم:
• ببخشید آقا این دنده اش چطور کار می کنه؟
پسر پوزخندی زد و گفت:
• اتوماتیکه
بعدشم اومد کنار دستم نشست تا دست گل به آب ندم.
نفس عمیقی کشیدم. بعد هم با یه حرکت ماشینو پارک کردم. پسره با تعجب به من نگاه
کرد و گفت:
• توی مسابقات شرکت می کنی که این قدر واردی؟
خندیدم.
• مسابقات. نه بابا.
• پس چطوری تو این جای کم ماشینو به این آسونی پارک کردی؟
• آخه به قول خودت اینقدر اون لگنو روندم که رانندگیم خوب شده. رانندگی با پیکان
سخته. ولی ماشین تو، هیچی نگم بهتره. مقایسه شونم خنده داره. مبارکت باشه.
از ماشین پیاده شدم و خودمو به سرعت به کلاس رسوندم. این قدر برای این و اون ادای
سوپر منودرآوردم که کلاسم دیرشد.
• ببخشید استاد. میتونم بشینم.
• بله بفرما.
کیفمو که روی صندلی گذاشتم، استاد صدام زد.
• وحیدیان بیا اینجا. من امروز میخواستم جسد این قورباغه رو تشریح کنم. ولی می
سپرمش به تو.

ایَ استاد بدجنس. میخوای تلافی دیر اومدنمو در بیاری؟ درسته که توی رشته ی دامپزشکی
انجام این کارها عادیه ولی قورباغه ...
نیست خودم ظریف و زیبام، استاد فکر کرده روحیه ی حساس و ظریفی هم دارم. دیگه
خبر نداره چه روحیه ی گردن کلفتی دارم.
به سمت میز رفتم و دستکش ها رو دستم کردم. تیغو برداشتم و به بچه های کلاس نگاه
کردم.
آزیتا همش ایش ایش می کرد. ترانه رنگش پریده بود و بقیه بچه ها آماده ی عق زدن
بودن. منم در حال امید دادن به خودم بودم.
خاطره جون، نترس. چیزی نیست. فکر کن اون ماهی عید که وقتی مرد، دل و روده اشو
ریختی بیرون. یا اون سوسک هایی که با دمپایی می زنی له و لورده شون می کنی. چه فرقی
داره؟
دستم که به پوست قورباغه خورد یه جوری شدم و دستمو عقب کشیدم.
استاد خندید و تا خواست دهنشو باز کنه و نطق بده ، سریع تیغو روی شکم قورباغه
کشیدم. با این کار من دل و روده قورباغه بخت برگشته ریخت بیرون. من مشغول تشریح
اعضای بدن قورباغه شدم و در آخر برای مزه پرونی گفتم:
• از له شدن جمجمه ی سر معلومه که استاد با پا کوبوندن توی سر قورباغه ی بیچاره
و علت مرگ داغون شدن سرش بوده.
استاد نتونست جلوی خنده شو بگیره و با سر به من اشاره کرد که برم بشینم. منم دستکش
هارو از از دستم در آوردم و رفتم نشستم سر جام.
• دستت به من بخوره کشتمت. زود بدو برو دست هاتو تمیز بشور
• باشه آزیتا خانم. حالا خوبه دستکش دستم بوده
• که چی؟ حرف نباشه. همین که گفتم
• اصلا تو با این روحیه ای که داری چرا این رشته رو انتخاب کردی؟

• ولم کن بابا یه غلطی کردم خودمم توش موندم.
ترانه گفت:
• ولی خودمونیم. خوب تونستی استاد و بخندونی ها!!!
• ما اینیم دیگه. گوله ی نمک
به خونه که برگشتم از دیدن دوباره ی مهیار خیلی تعجب کردم. چون با خودم فکر می کردم
حتما تا من برگردم خونه، اون دیگه رفته باشه.
در حال شنیدن حرفهای بابابودم که متوجه شدم بله.
• پسرم این اتاق بغل دستی اتاق خاطره مال تو. کجا میخوای بری تو این شهر غریب.
تو باید تمریناتتو خوب انجام بدی. نمی تونی همش تو راه تبریز تهران باشی که. خسته ی
راه می شی و خودتو برای مسابقات نمی رسونی. مگه نه اینکه مربیت گفته این دوماهو توی
تهران باشید تا هر روز باهاتون تمرین کنن؟
• آره خوب. میرم هتل.
پدرم با اخم نگاهش کرد و گفت:
• اگه این کارو بکنی، دیگه نه من، نه تو.
بابا طوری رفتار می کرد، من که دخترشم فکر می کردم چقدر با هم رفت و آمد خانوادگی
داریم.
انگار نه انگار همین امروز، پدر بعد از سالها برادرزاده اشو دیده و به زور شناختتش.
ما اصلا با خانواده ی پدریم رابطه نداریم. تا حالا چند باری از مامان سوال کردم که چرا؟
اونم فقط میگه چیزی نپرس. نمی تونم جواب بدم. ولی هرچه هست که میدونم بابام
تقصیری نداره.
با شنیدن اسمم از فکر کردن به این موضوع دست برداشتم.
• بله بابا

• دخترم این اتاق کناریتو برای مهیار آماده کن
• رو چشمم باباجون. ولی لطفا بذارید برای بعد از ظهر. آخه الان خیلی خسته ام.
• خودم کمک می کنم. راضی نیستم به خاطر من تو زحمت بیافتین.
بعد از اینکه کمی استراحت کردم از اتاق بیرون اومدم تا برم ناهار بخورم. مامان و بابا طبق
عادت همیشگی خواب بودند چون صبحها زود از خواب بیدار می شدند. خوابشونم که
قربونشون برم این قدر سنگینه که دیگه نگرانی برای انجام کارهام یا تلویزیون دیدن ندارم.
داشتم به سمت آشپزخونه می رفتم که دیدم مهیار روی کاناپه دراز کشیده و خوابش برده.
جلوتر رفتم و دستمو روی کاناپه گذاشتم. سرمو جلوتر بردم و نگاهش کردم. مشغول
بررسی کردن چهره اش شدم. آخه من دفعه ی اول چی توی این بدبخت دیدم که گفتم
خلافکاره. خیکیه. طفلی کجاش مثل خلافکارهاست. صورتشم خیلی عادیه.
ابروهایی که نه بلند بود و نه کوتاه. با چشم های درشت و دماغ و دهن معمولی. رنگ
موهاش هم قهوه ای تیره بود.
هیکلشم که خدا به پدر و مادرش ببخشه. ماشاا... خیلی درشت و ورزیده بود. یعنی
دویست کیلویی میشه. نه بابا خاطره باز تو نظر دادی. این کجاش به دویست کیلو می
خوره؟ قدشم که بلنده. فقط رنگ چشماشو ندیدم چون پلک هاش بسته بود.
با باز شدن پلک های مهیار غافلگیر شدم.
• ای وای بیدارت کردم. ببخشید.
حالا رنگ چشماشو هم دیدم. قهوه ای تیره. درست مثل رنگ موهاش.
مهیار با دیدن من که بالای سرش ایستاده بودم و بهش زل زده بودم، هول کرد و پرسید:
• اتفاقی افتاده؟ چرا اومدین بالای سرم؟
تازه یادم افتاد مثل دیوونه ها، بالای سرش ایستادم و به صورتش زل زدم.
خندیدم و گفتم:
• نه بابا پسر عمو. داشتم به چهرت نگاه میکردم
مهیار دستی به سرو روش کشید و لباس هاشو مرتب کرد و گفت:
• چرا؟ طوری شده؟
به زور خودمو کنترل کردم تا پقی نزنم زیر خنده.
• نه طوری نشده. امروز که توی نونوایی دیدمت به نظرم اومد خلافکاری. اما حالا که
خوب بهت دقت کردم متوجه شدم اصلا هم اینطور نیست. شما ظاهر معمولی دارید.
• اشکال نداره.
بعد از جاش بلند شد و گفت:
• من میرم یه آبی به سرو صورتم بزن.
ناهار خوردنو بی خیال شدم و تا مهیار بیاد، گوشه های روسریمو مثل همیشه از پشت
گردن رد کردم و اینبار دور گردنم پیچیدم تا گردنم معلوم نباشه.
بیچاره روی کاناپه خوابش برده بود و منم که مثل جن بالای سرش ایستاده بودم و آخرش
بیدارش کردم. زودتر اتاقشو رو به راه کنم. گناه داره. این قدر خجالتیه که دلم به حالش می
سوزه.
در اتاقو که باز کردم چند تاکارتن روی هم انباشته شده بودن. که باید می بردمشون انباری.
فعلا باید اون ها رو دم در میگذاشتم. زورم که بهشون نرسید کشون کشون بردمشون.
خودم مجبورم بیشتر کارهاروانجام بدم چون دیگه سنی از مامانوبابا گذشته.
• صبر کنید. تنهایی جابجاشون نکنید.
مهیار با همون نگاه متعجب به من خیره شد و گفت:
• همه ی اینها روخودتون تنهایی توی این چند دقیقه آوردید بیرون؟
با غرور ابروهامو بالا دادم و گفتم:
• بله پسرعمو. من هنوز بهت نگفتم؟
 • چی رو
• فلفل نبین چه ریزه. باقیشو خودت می دونی. حالام اگه زحمتی نیست اینها رو ببر تو
حیاط جلوی انباری بزار.
اینبار نوبت من بود که با تعجب به اون نگاه کنم. یک... دو... سه...
همه ی کارتن ها رو یه جا روی هم گذاشت و برد.
دستمو به کمرم زدم و کش و قوسی بهش دادم و با گفتن خاطره آماده ای بفرما. این گوی و
این میدان، کارمو شروع کردم.