همسایه قلبم
پارت3
با پام مشغول پرت کردن سنگ ریزه های روی زمین بودم که ...
• سلام خاطره خانم.
سرمو بلند کردم. فریبرز پسر کوچیکه ملیحه خانوم بود.
• سلام. نیوشا جان بیا بریم.
• ببخشید باعث زحمت شدیم ها.
• خواهش می کنم.
می خواست سر صحبتو باز کنه که دست نیوشا رو کشیدم و زود در و بستم. پسره ی بیخود
چی فکر کرده؟ حالا خوبه برادرزاده اش پیشمون بود. از وقتی نیوشا از دهنش در رفته بود
که عمو فریبرزم گفته از شما براش حرف بزنم کلی از جلوی چشمم افتاده بود. مخصوصا با
اون چشم های هیزش. اهَ... اهَ. حالم بهم میخوره ازش.
تقصیر خودمه. همش تقصیر خودمه. اگه اون روز که کفترش اومده بود روی دیوارمون
مثل مرد عنکبوتی روی دیوار نپریده بودم، این طوری نمی شد. حتما آقا با خودش فکر کرده
چه خوب، خودم کفتر باز، اینم می شد همکارم. خانم کفترباز. آقا بعد از اینکه کفترشو
گرفتم و بهش دادم با تعجب داشت نگاهم می کرد. حتما با خودش گفته، دوسه تا دو ره
پیش خودم ببینه یه کفتر باز حرفه ای می شد. از اون روز گیردادناش شروع شد. تقصیر
خودم شد دیگه. با اخم و تخم هایی که من به نیوشای بیچاره کردم، کز کرد و رفت یه گوشه
مشغول انجام تکالیفش شد و جرات نمی کرد حتی یه سوال بپرسه. منم از خدا خواسته
مشغول تماشای بازی فوتبال شدم و با هر موقعیت خطرناکی که ایجاد می شد، کلی داد و
بیداد راه می انداختم. نیوشای بیچاره امشب بره خونه دیگه اینجا بر نمیگرده. بهتر مگه اینجا
مهد کودک باز کردم.
• چقدر زود صبح شد. من هنوز خوابم می یاد. تورو خدا خفه شو.
با غرغر کردن به سمت موبایلم رفتم و هشدارها رو خاموش کردم.
• وای خدا، چرا امروز نونوایی این قدر شلوغه؟
این قدر توی صف منتظر موندم که حسابی اعصابم خرد شد. هر کسی به بهونه ی این که
فقط یه دونه سنگک میخواد، می اومد جلو و دوتا می گرفت و می رفت.
با صدای مردی که می گفت: یه دونه میخوام، خونم به جوش اومد.
مرد هیکلی و درشت اندامی بود. به زور قرص و آمپول خودشو گنده کرده بود. دیگه
نتونستم خودمو کنترل کنم. آخه آخرین تنور بود واگه نون بهم نمی رسید اینهمه معطلیم
سر هیچی میشد.
با صدای بلند داد زدم:
• آهای ی ی . آقا من یک ساعته که اینجا منتظرم. برای گرفتن دوتا نون. اونوقت تو
نیومده میخوای یکیشو بگیری و بری؟
مرد نونوا به همراه اون مرد به سمتم برگشتند و نگاهم کردند.
• آخه خانم من فقط یکی میخوام. مسافرم. گرسنه ام و روم نمیشه اول صبحی که
میرم خونه فامیلمون صبحونه رو اونجا بخورم.
• به من چه؟ برو یه نونوایی دیگه.
بعد هم سریع دوتا نون سنگکی وبرداشتم و د برو که رفتی.
حتی سنگ های نونو هم جدا نکردم. توی خیابون سنگ ها رو جدا کردم و انداختم رو زمین.
آخه به زور میخواست نوبتمو بگیره. اصلا از قیافه اش معلوم بود که خلافکاره. معلوم
نیست چقدر با این و اون دعوا کرده که اوضاع سروکله اش اونجوری بود. دیوونه ی خیکی.
ایول به خودم. دیدی خاطره جون. زور آدم ها به هیکلشون نیست. تو که پیش اون جوجه
بودی، ولی خوب حالشو گرفتی
صبحانه مونوکه خوردیم رفتم تو اتاقم تا برای رفتن به دانشگاه حاضر بشم.
روبه روی آیینه ایستاده بودم و چهره ی خودم و بررسی می کردم.
درست که قدم یکم کوتاهه ولی اصلا چاق نیستم و اندام متناسبی دارم. رنگ پوست تقریبا
روشن با چشم و ابروی قهوه ای روشن. رنگ موهامم قهوه ای روشنه.
اصلا خدادادی قیافه ام مثل غربی هاست. با دماغ و دهن کوچیک. اصلا نیازی به آرایش
نیست حتی موهای صورتمو هم بر نمی دارم بچه ها توی دانشگاه همش از راهکارهای
برداشتن موهای صورتشون حرف میزنن، ول من که دغدغه ای ندارم. چون موهای صورتم
بوره و اصلا به چشم نمیاد.
ابروهای بلند و کم پشتی دارم که به چشم های کوچیکم میاد. به غیر از چند تار ابرو که با
خط ابروم فاصله دارن، دیگه دست به ابروم نمیزنم. همینجوری دوستشون دارم.
فقط یه ضد آفتاب به پوستم زدم. البته اگه اشعه ی آفتاب بتونه از لای این موها نفوذ کنه و
به پوستم برسه.
خواستم یه خط چشم بکشم که پشیمون شدم. نه نمیخواد. دختر دلت میاد. پسرهای مردم
با دیدنت پس می افتن. خندیدم و برای تصویر توی آیینه ام یه خاک بر سر حواله کردم.
اصلا از امروز صبح که حال اون پسره گنده رو گرفته بودم خیلی سرخوش بودم. و اعتماد به
نفسم زده بودبالا. با شنیدن صدای زنگ آیفون به سمت در رفتم. اینم که همیشه خرابه.
• کیه؟
با شنیدن صدای سرفه از پشت در گفتم:
• ا بابا شما کی رفتی بیرون. من نفهمیدم.
درو که باز کردم با دیدنش از تعجب چشمام داشت از حدقه میزد بیرون. اونم همینطور.
خب حالا چرا اومده جلوی درمون. حتما میخواد شکایتمو پیش بابام ببره. اهَ دختر. این چه
فکریه. اگه اومده واسه دعوا چرا هیچی نمیگه؟
• منزل آقای وحیدیان؟