رمان همسایه قلبم

no you02 no you02 no you02 · 1404/3/14 07:26 · خواندن 3 دقیقه

خب می خوام رمان بزارم براتون

پارت 1  

• مامان گل گاوزبون دم کشید؟
• آره دخترم
• زود بریزش تو اون لیوان بزرگ
• حالا چرا لیوان بزرگ؟ تو فنجون همیشگیش ببر. زودتر سرد میشه.
• نه بابا. فنجونش کوچیکه و فقط یه فنجون میخوره. اثرشم کمه، تو اون لیوان بزرگه
بریز. خودم تند تند فوتش می کنم تا سرد بشه. راستی قرص زیر زبونی های بابا روهم بیار.

• باشه. فقط زود باش. یک ساعت بیشتر وقت نداریم.
لیوان گل گاوزبون دم کرده رو از مامان گرفتم و به حالت دو، از آشپزخونه بیرون رفتم.
وقتی به پذیرایی رسیدم از سرعتم کم کردم تا پدر متوجه هیجانم نشه.
• بابایی بیا برات گل گاو زبان دم کردم.
• برای من؟ من که چیزیم نیست.
• می دونم بابا، برای خودمون درست کردیم اضافه اومد، گفتیم خاصیت داره حیف
دور ریخته بشه. اصلا این داروهای گیاهی برای سلامتی لازمه. حتما که نباید آدم مریض
بشه بعد بره سراغشون.
• حالا چرا اینقدر زیاد.
• آخه خیلی اضافه اومد.
با مشغول شدن بابا، نفس راحتی کشیدم و به این فکر کردم که حالا چطوری
قرصهاشوبهش بدم. آخه الان که وقتش نبود.
با شروع برنامه ی مسابقات کشتی اضطراب و استرس منو مامان شروع شد. بابا عاشق
کشتی بود، اما اگه برادرزاده اش توی مسابقات تیم ملی انتخاب نمی شد، خیلی ناراحت و
غمگین می شد. استرس و هیجان براش خوب نبود. قلبش خیلی ضعیف بود. هیجان و
ناراحتی براش مثل سم بود.
از صبح صد بار به مامان گفتم بزار برم بالای پشت بوم آنتن و از ریشه بکنمش. میاندازم
گردن گربه کچل محلمون که همه ی موهای سرش به خاطر کتک هایی که خورده ریخته و
تو خرابکاری معروفه. گوش نکرد و گفت: بابات هرطور شده میره و یه جای دیگه مسابقه
رو می بینه. اونوقت حواسمون بهش نیست و یه بلایی سرش میاد. جلوی چشم خودمون
باشه بهتره.
• باباجون بیا قرصاتو بخور.

خداروشکر اینقدر محو تماشای تلویزیون بود که متوجه زمان داروهاش نشد و سریع از
دستم گرفت و خورد. با این کار بابا، منو مامان نفس راحتی کشیدیدم و مشغول تماشای
مسابقه شدیم.
من اهل کشتی نبودم ولی برای اینکه بابا کسی رو داشته باشه که باهاش صحبت کنه و در
مورد فوت وفن کشتی نظر بده، نگاه میکردم. تا یه چیزایی از کشتی یاد بگیرم وبتونم در
موردش با بابا صحبت کنم تا این جوری هیجانش تخلیه بشه.
شاید اگر پسر بودم می تونستم کشتی گیر خوبی بشم و باعث افتخار بابا بشم. می دونستم
که خودشم جوونی هاش کشتی می گرفته ولی نه در حد حرفه ای، فقط توی محله شون.
الان اگه یه پسر داشت شاید آرزوهای جوونیش با اون به واقعیت تبدیل می شد. لعنت به
این فکرها، اصلا مگه بابای بیچاره ی من چیزی گفته، اون فقط عاشق کشتی و این منم که
از بس بابامو دوست دارم، دلم میخواد پسر بودم و کشتی گیر می شدم. تا بابام موقع
مسابقه دادن من کلی ذوق کنه.
ولی خودمونیم ها. الانشم می تونم. مگه زن نمی تونه کشتی گیر بشه؟
یک لحظه خودمو توی اون لباس با اون دوبنده چسبناک تصور کردم. نه نه نمیخوام. همین
یه کارم مونده. آبرو و حیثیت نمی مونه برام. تازه شم همینم مونده گوشهای نازنینم بشکنه.
حالا هرچی بابای ما عاشق کشتی . من عاشق فوتبالم. ولی بابا نمی دونه.
تا حالا چیزی نگفته. ولی خوب میدونم از فوتبال خوشش نمیاد. بخاطر همین شبها
یواشکی، بازی های لیگ اسپانیا رو می بینم. حتی توی کلاس فوتبال هم ثبت نام کردم.
ولی بابا و مامان هردوشون بی خبرند.