همسایه قلبم

no you02 no you02 no you02 · 1404/3/14 07:30 · خواندن 4 دقیقه

پارت2

مامان و بابا با من تفاوت سنی زیادی دارن. این طور که مامان میگه، اونها بچه دار نمی
شدن. وقتی ام بچه دار می شدن، بچه شون مرده به دنیا می اومده. مادرم توی چهل
سالگی منو باردار می شه. آخه یکی نبود بگه بابا، سر پیری و معرکه گیری؟ حالا بچه دار
نمی شدید، چی می شد؟ مثلا من تحفه چه گلی به سرتون زدم، با این یه ریزه قد و بالام.
با اینکه هجده سالمه، ولی خیلی کمتر نشون می دم. فکر کنم اثرات اون چند تا سقط ننه
مون بوده. اون ها از جون ننه ام کشیدن که من به این روز دراومدم. البته این قدرهام

کوتوله نیستم ولی واسه منی که دوست دارم قدم خیلی بلند باشه، مثله یه حسرته.
عوضش ادمای ریزه میزه جادو میکنن.
• آفرین پسر. آفرین. الحق که برادزاده ی خودمی.
با این حرف بابا، از آنالیز کردن خودم، بیرون اومدم و شونه هاشو مالیدم.
• خوب. خداروشکر باباجون. برادرزادتون انتخاب شد. حالا شمام یه کم آروم باشید.
بابا خوشحال از اینکه یکی از اقوام ما هم به بازیهای آسیایی راه پیدا کرده، در حال تعریف
کردن از حرکت های مهیار بود.
من هم مثلا با دقت گوش می دادم. بماند که اصلا نمی دونستم مهیار دوبنده آبی تنشه یا
قرمز؟
چون ما با خانواده ی پدریم رابطه نداشتیم. دلیلشو نمی دونستم، پدر فقط تلفنی با عمو
رابطه داشت و می دونست پسرش کشتی گیره.
بعد از خاموش شدن تلویزیون، یه نفس راحت کشیدم.
• خاطره جان برو به درسهات برس. دیگه خیالت راحت باشه. من و بابات میریم یه
چرتی بزنیم. من پیششم.
• باشه. پس من رفتم
• مامان در اتاق رو که باز کرد، دوباره حرصم گرفت. وقتی تازه به این خونه اومده
بودیم، چقدر اصرار کردم که اون اتاق نورگیر مال من باشه، ولی قبول نکردند. اصلا زن و
شوهر دستشون توی یه کاسه بود. مدام برام دلیل می آوردن. ولی من که می دونستم
بخاطر حموم اتاق بود. حالا خوبه تک فرزند، تک دختر، ته تغاری، فرزند ارشد، همه و همه
من بودم.
حسابی حوصله ام سر رفته. نه خواهری، نه برادری، تنها توی خونه حوصله ام سر میره.

با صدای بلبلم فهمیدم نه، اونقدرهام تنها نیستم. با نوک زدن به میله های قفسش به من
می گفت که آزادش کنم. آخه هر چند وقت یک بار، این کار و میکردم.
آزادش میذاشتم تا توی اتاق پرواز کنه. حالا بماند که بعدش یک ساعت مشغول تمیز کردن
خرابکاریهاش بودم. این قدر درگیر مسابقات کشتی بودم که خرگوش دم کوتاهمو به کل
فراموش کردم.
هویج و کاهو به دست به سمت انباری رفتم. اوننقدر گرسنه اش بود که حتی برای نوازش
هم جلو نیومد و سریع مشغول خوردن هویج و کاهو شد.
راسته که میگن آدم گرسنه دین و ایمون نداره ها.
به سرم زدم و گفتم: خودت میگی آدم. این که حیوونه دیوونه.
بعد از تمیز کردن جای خرگوش، به آشپزخونه رفتم و برای شام دمپختک گذاشتم.بعد از
خوردن شام بابا گفت
• دستت درد نکنه دخترم. واقعا دستپختت عالیه. دختر خودمی دیگه.
وقتی بابا اینو گفت کلی ذوق کردم. اصلا بابا همیشه هوامو داشت و نازمو می کشید. آخ که
چقدر عاشق این تعریف کردنهاشم. وقتی ازم تعریف می کنه کلی اعتماد به نفسم میره بالا.
خیلی دلم میخواد برم و بغلش کنم. بگم باباجون آخه دم پختک تعریف داره که تو اینقدر
منو لوس می کنی؟
من عاشق بابامم. البته مادرمم همینطور، ولی بابامو بیشتر دوست دارم. آخه دخترها بابایی
میشن دیگه.
بعد از اینکه کل این حرف ها رو توی ذهنم گفتم، به این جمله بسنده کردم.
• خواهش می کنم بابایی. نوش جونتون
• خاطره جان، تودیگه خسته شدی مادر. من ظرفها رومی شورم.
• نخیر مامان خانوم. شما با این کمر دردتون؟ اصلا نمیشه.

تلفن زنگ زد و مامان مشغول حرف زدن شد. زود همه ی ظرفها رو شستم و خواستم
سماورو روشن کنم که مامان گفت:
• خاطره جان، ملیحه خانم زنگ زد که من و آقات برای شب نشینی بریم خونه شون.
نوه اش هم میاد پیشت که توام تنها نباشی و یکم ریاضی باهاش کار کنی.
• مامان جون نگو که به فکر من بوده که تنها نباشم. میخواد از شر نوه اش راحت
بشه. اونو دکش می کنه اینجا تا مخ منو بخوره. ولی باشه. شما برید. خوش بگذره.
مامانم خندید و گفت:
• راست میگی وا... . اگه ناراحتی زنگ بزنم قرارمونو کنسلش کنم.
خنده ام گرفت و گفتم:
• ای ول مامان خودم. کنسلو از کجا یاد گرفتی؟
مامان به سمت اتاقش می رفت تا آماده بشه و اصلا حواسش نبود نظر منو برای رفتنشون
پرسیده.
• اولا خودت کم از این کلمه ها به کار نمی بری. دوما توی این جلسه ها که با خانومها
می ذاریم، زیاد از این کلمه ها استفاده می کنن.
ابروهامو بالا انداختم و گفتم:
• ایول با مرام.
• چی گفتی مادر؟
• هیچی برید به سلامت.
• دختر بابا. تو که نمی ترسی؟ می خوای نریم؟ یا می خوای تو هم همراهمون بیا.
• بابایی منو ترس؟ تازه شم تنها نیستم. نوه اش میاد اینجا. اولین بارمم که نیست.
شمام که جای دوری نمیرید. همین روبه رواید دیگه!

بعد از اینکه مامان و بابا وارد حیاط همسایه شدن، من جلوی در منتظر موندم تا نوه شونو
با خودم ببرم خونمون.
با پام مشغول پرت کردن