سکوت شب و زمزمهی خاطرات
گاهی شبها، وقتی همهجا آرام میشود، خاطراتی که روزها پنهانشان کردهای، آهسته از سایهها بیرون میآیند. حسرتها، لحظههای ازدسترفته، و حرفهایی که هیچوقت گفته نشدند…
چقدر عجیب است که دل آدم گاهی سنگین میشود برای چیزهایی که هرگز اتفاق نیفتادهاند. برای رویاهایی که در دل روزهای گذشته محو شدند، برای چهرههایی که دیگر نمیتوان دید، برای صدایی که دیگر شنیده نمیشود.
اما شاید همین غمها هستند که یادمان میآورند چقدر دوست داشتهایم، چقدر زیستهایم، و چقدر هنوز میتوانیم به فردا امید داشته باشیم.
آیا تو هم شبهایی داری که خاطرات گذشته قلبت را لمس میکنند؟