سوختن از دلِ غم

no you02 no you02 no you02 · 1404/3/6 14:01 · خواندن 1 دقیقه

 

چه سخت است فهماندن سوزی که در جانم افتاده، داغی که از دیروزها بر دل مانده، حسرتی که چون بختک روی سینه‌ام نشسته و شب‌ها امانم نمی‌دهد!

 

 

من از آن دست آدم‌هایی بودم که به خورشید هم اعتماد می‌کردند، که اگر بیاید، بماند و گرم کند... اما نیامد، نماند، و من ماندم با سرمایی که از نبودنش استخوانم را لرزاند.

دلم گواهی می‌داد که روزی این آتش خاموش می‌شود، که شاید از میان خاکسترها دوباره جوانه بزنم، اما چه می‌دانستم که بعضی آتش‌ها خاموشی ندارند؟ که داغی‌شان تا مغز استخوان رسوخ می‌کند، که سیاهی‌شان تا عمق چشم‌ها جا خوش می‌کند، که خاطره‌شان تا آخر عمر همدست روزهای تنهایی می‌شود.

و اینک من… زخم خورده‌ای که از درد سخن می‌گوید، آواره‌ای در میان خاطرات سوخته، دل‌سپرده‌ای که سهمش از عشق، تنها حسرت بود…