همسایه قلبم
پارت9
این سوال دیگه چی بود؟ من چی میگم؟ این چی میگه؟
• گفتم که نه. این سوالت چه ربطی به حرفهای من داشت؟
• خودت داری میگی تنهام. خوب وقتی بدونن با کسی نیستی شاید بخوان بهت
پیشنهاد دوستی بدن. منظورم اینه که وقتی بهشون جواب رد میدی که اذیتت نمیکنن؟
• نه اصلا کسی مزاحمم...
@DONYAIEMAMNOE
ناخود آگاه فکرم رفت سمت پسر امروزیه که ترسوندمش. فکرشو بکن اون بشه مزاحمم.
لبخندی روی لبم نشست. نه بخاطر پسره. برای فکری که به ذهنم رسید. بهش میگم اگه
من رو میخوای باید ماشینتو بدی به من. آره اونم داده بهت.
با صدای مهیار که از حد طبیعیش بالاتر رفته بود به خودم اومدم.
• مزاحم داری؟ آره؟
هنوز توی حال و هوای ماشین پسره بودم. به مهیار نگاه کردم و گفتم:
• هان؟ خیلی جیگره.
مهیار با چشم هایی که از فرط عصبانیت سرخ شده بود به من نگاه میکرد و دست هاشو
مشت کرده بود.
• سه ساعته داری برام روزه میخونی که تنهام. بی اف ندارم. تو که یه جیگرشو داری.
لبخندی که روی لبم بودو داشت کار دستم میداد و زود جمع کردم
• نه والا نه بلا. داشتم فکر میکردم. مزاحم دارم یا نه.
• دیدی که یه جیگرشو داری مگه نه؟
• نه پسرعمو. چرا همچین میکنی؟ اونجوریم نگام نکن. بزار بقیه حرفهامو بزنم.
مهیار بی توجه به خواسته ام همونجوری بهم زل زد که یعنی زود باش بقیه حرفتو بگو
• امروز یکی توی دانشگاه میخواست کمکم کنه و سطلو برام بیاره. منم با خودم گفتم
اولش اینجوری شروع میشه بعد شماره میخوان. منم گربه رو دم حجله کشتم. مار به
دست رفتم سمتش داشت سکته میکرد.
• حالا این جیگر که گفتی مال کدوم قسمتش بود؟
• ماشینش خیلی جیگر بود. همین به خدا
مهیار بالاخره خندید و چهره اش حالت عادی به خودش گرفت
@DONYAIEMAMNOE
• پس داشتی به ماشینش فکر میکردی و لبخند میزدی و بعدشم که جیگر از دهنت
در رفت
دوباره خندید. من که حالا تونسته بودم خودمو تبرئه کنم با قیافه ی حق به جانبی گفتم:
• دیگه زود در موردم قضاوت نکن. لطفا
بی حوصله توی اتاقم نشسته بودم. مثلا با مهیار سرسنگین شده بودم که دستشو با یه توپ
از لای در نشون داد.
• آهای کجا بدون اجازه؟
• من که هنوز نیومدم تو. خواستم توپو بهت نشون بدم. میای والیبال؟
منم از خدا خواسته با سر رفتم و توپو ازش گرفتم. خاک بر سرم با این سرسنگینیم.
مامان روی تخت کنار باغچه نشسته بود و سبزی پاک میکرد.
• میخوای چیکار کنی مادر؟ مهیار به اندازه ی کافی خسته هست . تو دیگه خسته
ترش نکن.
با لب و لوچه ی آویزون به مهیار نگاه کردم. حالا من با این همه انرژی تخلیه نشده چیکار
کنم؟
• مربوط به تمریناتمه زن عمو. خاطره قبول کرده باهام تمرین کنه.
مهیار طوری که مامان نبینه چشمکی زد که یعنی دیدی چه خالی بستم.
مامان هم دیگه چیزی نگفت و سبزیها رو به آشپزخونه برد تا بشورتشون.
• پسرعمو گفته باشم فکر نکنی داری کشتی میگیری با توپ بزنی آش و لاشمون کنی.
مهیار در حالی که توپ رومیون دستهاش رد و بدل میکرد گفت:
• لازم نکرده جنابعالی بهم یاد بدی چیکار کنم. قاعده و قانون هر بازی رو بلدم. راستی
خاطره اگه بخوام باهات کشتی بگیرم که به ثانیه نکشیده ضربه فنیت میکنم. دختر پس کم
این کشتی رو چماق کن بزن توی سر من.
@DONYAIEMAMNOE
خواستم جوابشو بدم که با پرتاب توپ به سمتم بحثمون نیمه کاره موند. خوب میدونستم
داره سربه سرم میذاره و گرنه اون با مرام تر از این حرفها بود که حتی فکر رقابت با من ریزه
میزه به سرش بزنه.
فصل دوم
مهیار
نمی دونم این دختره چی توی وجودشه که اینطور منو شیفته ی خودش کرده. حتی یک
لحظه دلخوریشو نمی تونم تحمل کنم. آخرشم کار دست خودم دادم. فکر کنم عاشق شدم.
دارم از خستگی میمیرم. توی باشگاه کلی تمرین کردم. ولی بازم با این وروجک دارم بازی
میکنم تا حوصله اش سرنره.
از همون اول که دیدمش حس کردم برام با بقیه ی دخترها فرق میکنه. نترس و جسور. با
اینکه به قول خودش خاله ریزه است ولی زبرو زرن گ . درسته خیلی بلاست و یه جا بند
نمیشه، ولی با حیا و سربه زیره. هیچکدوم از کاراش برای دلبری نیست. چون خیلی پاک و
ساده است. اینطور رفتار میکنه.
ای خاطره ی بلا ندیده خبر نداری با این کارات منو دیوونه ی خودت کردی
تا همین چند لحظه ی پیش وقتی اشتباهی فکر کردم داره به کسی فکر میکنه، داشتم
آتیش میگرفتم. باید یه فکری به حال خودم بکنم. من که تحمل حتی فکر کردن به این
موضوع و که خاطره مال کس دیگه ای بشه رو ندارم. باید دنبال راه چاره باشم. ولی روم
نمیشه مستقیم به خودش بگم. نمیخوام عمو فکر کنه آدم بی حیا و بی غیرتیم. من اینجا
مهمونم و باید صبوری کنم. وقتی برگشتم یه فکری به حال خودم میکنم
• آی... آی پسرعمو آخر کار خودتو کردی. الهی دستت... زدی ناکارمون کردی که.
خاطره روی زمین افتاده بود. با دیدن چهره اش نتونستم خودمو کنترل کنم و خندیدم.
@DONYAIEMAMNOE
• بخند.. بخند ... خندیدن هم داره. زدی ناقصم کرد. اصلا من دیگه با تو بازی نمیکنم.
مصدوم شدم. ای دستم...
نمی تونستم جلوی خنده امو بگیرم و به خاطره کمک کنم. خاطره از روی زمین بلند شد و
غرغرکنان وارد خونه شد.
میخوام بخوابم. تا صبح سرتمرین سرحال باشم. ولی هرچی سعی میکنم بی نتیجه است.
بهتره برم آشپزخونه یه لیوان شیر بخورم. شاید بتونم بخوابم.
خاطره رودیدم که جلوی تلویزیون نشسته بود و فوتبال نگاه میکرد
• خاطره تو هم بیداری؟
• هیش ش.. هیش حرف نزن. حواسم پرت میشه. موقعیت حساسیه. صدات دربیاد
کشتمت.
به اسم دو تیم نگاه کردم. بارسلونا و رئال اینم که عشق این دوتا تیمه. منم که خوابم نمی
یاد. بهتره منم بشینم و بازیو نگاه کنم. ولی بدون سروصدا وگرنه خاطره به قولی که داده
عمل میکنه و دارم میزنه.
مثلا داشتم فوتبال میدیدم ولی مگه این دل بی صاحاب شده میذاشت. یواشکی مشغول
نگاه کردن به خاطره شدم. چهار زانو روی مبل نشسته بود. یه ظرف پر از پاپکورن هم
دستش بود. اصلا ازش نمیخورد. فقط مواقع حساس بازی با از جا پریدن های خاطره از
ظرف بیرون میریختن. چه بریز و بپاشی راه انداخته. تا صبح باید اینجا رو مرتب کنه.
اصلا حواسش به شال روی سرش نبود که چقدر عقب رفته
سرمو پایین انداختم و سعی کردم دیگه نگاهش نکنم تا مرتکب گناه نشم. ولی وقتی
بازیکن بارسها یه موقعیتو تبدیل به گل کرد، خاطره از خوشحالی پرید و یقه ی منو گرفت و
بالا و پایین می پرید.
• دیدی... دیدی چه گلی زد. بالاخره کار خودشو کرد. دیدی... دیدی...
@DONYAIEMAMNOE
وقتی اینقدر بهم نزدیک شد حالمو دگرگون کرد. من که دورادور دیوونه اش بودم حالا که
دستش روی سینه ام بود داشتم دیوونه میشدم. قلبم تند تند میزد. ترسیدم متوجه بالا رفتن
ضربان قلبم بشه ولی اون محو تماشای ادامه ی بازیش شد ولی هنوزم یقه امو ول نکرده
بود.
هیچ فکر نمیکردم دستهای به این ظریفی اینقدر حالمو خراب کنه. کم کم داشتم از پا در
می اومدم. هم دلم میخواست تا ابد دستش روی سینه ام بمونه، هم اینکه کم کم داشتم کم
می آوردم. چون میل عجیبی به سراغم اومده بود و دلم میخواست در آغوش بگیرمش. ولی
باید با این حس مبارزه میکردم.
• خاطره
• هیس. مگه نگفتم ساکت
• یقه امو ول کن تا ساکت بشم
با گفتن این حرف خاطره چشم از صفحه ی تلویزیون برداشت و با تعجب به یقه ی لباسم
که توی مشتش بود نگاه کرد. هول شده بود. سریع مشتشو باز کرد و مشغول صاف کردن
لباسم شد.
• وای پسرعمو یقه ات تو مشت من چیکار میکنه؟
• چی بگم والا اینقدر محو تماشای فوتبالی که یادت نمیاد
دستهاشو که برای بازکردن چروک پیراهنم روی لباسم می کشید،بدترشدم.
• من دیگه با تو فوتبال نمی بینم. یه وقت میزنی میکشیمون بعد هم یادت نمیاد.
زود به اتاقم رفتم تا خاطره متوجه تغییر حالتم نشه. با این کار خاطره تا صبح خوابم نبرد.
بی قرار شده بودم.
صبح هر طور شده زود از خواب بیدار شدم تا خودم برم و نون بگیرم. نمیخواستم خاطره
دوباره با اون پسره ی احمق برخوردی داشته باشه. به خاطره اعتماد داشتم ولی پسره
معلوم بود از اون کنه هاست.
@DONYAIEMAMNOE
عجب اعتماد به نفسی هم داره. افتاده دنبال دختر مثل دسته ی گل، باید ارزوشو به گور
ببره. مال خودمه. نمیذارم کسی نگاه چپ بهش بندازه.
هنوز اون شبی رو که خاطره با افتخار منو به فامیلهاش معرفی میکرد یادم نرفته. چقدر
خوشحال شدم. وقتی ازم طرفداری میکرد، یه جوری تعریف میکرد که اعتماد به نفس
خودمم رفته بود بالا.یعنی اونم به من حسی داره؟ نمیدونم ولی ای کاش داشته باشه.
• دختر عمو وقتی من از اینجا برم کلی سرت خلوت میشه و از اینهمه سفارشهایی که
بابات برای راحت بودن من بهت میکنه راحت میشی. باور کن دوست ندارم همش تورو
توی زحمت بندازم. ولی نمی تونم روی حرف عمو هم حرفی بزنم.
خاطره که مثل همیشه تندو تیز رانندگی میکرد چشم از خیابون برداشت و به من نگاه
کرد.دوباره این نگاه داره منو ذره ذره آب میکنه.
• بابا ایول به پسرعموی با درکم. همین که فهمیدی هواتو دارم و تشکر کردی ب رام یه
دنیا ارزش داشت.
موقع خداحافظی از خاطره جلوی در دانشگاه دوتا دختر به سمتمون اومدن. خواستم زود از
اونجا دور بشم، دل من پیش یکی گیره پس لزومی نداشت به غیر از چهره ی اون به کس
دیگه ای نگاه کنم.
• سلام خاطره جون، نمیخوای ما رو با پسرعموت آشنا کنی؟
بالاجبار از رفتن صرف نظر کردم و به سمتشون برگشتم.
• مهیار جان این آزیتاست و اینم ترانه. مهیارم که روبه روتون ایستاده. خوب آشنا
شدید؟
با شنیدن پسوند جان بعد از اسمم به صورت خاطره خیره شدم. یعنی از گفتن جان
منظوری داشت؟
داشتم کم کم به این موضوع دلخوش میشدم که اونم به من حسی داره. ولی وقتی منو با
@DONY . مAید I شE ل کMاطAط ب Mم خ N خیال O یE دوستاش تنها گذاشت رو
خاطره تا حالا شماره ی منو ازم نخواسته، ولی این دوتا، هردوشون هم با هم شماره
میخواستن. جالبه.
با گفتن دیرم شده باید زودتر برم، از اونجا دور شدم تا اینجوری جوابشونو هم داده باشم.
سر تمرین اصلا حواسم سرجاش نبود و مدام حریف تمرینیم منو خاک میکرد. مربی که
فهمیده بود امروز تو حال و هوای خودم نیستم بهم گفت میتونم یه امروزو استراحت کنم
ولی قبلش منو یه کناری کشید و گفت:
• مهیار طوری شده؟ چرا اینقدر پکری؟
• نه طوری نشده. ببخشید از این به بعد بیشتر حواسمو جمع میکنم.
مربی که آدم دنیا دیده ای بود به چشمهای غمگین و پر از دردم نگاهی کرد.
• اوه. اوه. از اون دردها گرفتی که درمونش فقط به دست یاره.
• چی استاد؟ منظورتون...
• عاشق شدی؟
نخواستم انکار کنم. بزار حداقل یکی از درد من باخبر بشه. شاید یکم از دردم با حرف زدن
کم بشه.
• پس درست حدس زدم. بهت توصیه میکنم قبل از اعزام به مسابقات تکلیفتو
باهاش روشن کنی وگرنه فکر و خیال نمیذاره خوب روی مسابقات تمرکز کنی. اگر اونم تورو
میخواد پا پیش بزار و اونو مال خودت کن. تا خیالت هم راحت باشه.
مربی دستشو روی شونه ام گذاشت. به چشماش نگاه کردم و لبخندی زدم.
• تو از بهترین ها توی کشتی هستی. آینده داری. مشکلات روحی و عاطفیتو حل کن
تا روی تمرینات و مسابقاتت اثر نذاره.
از استاد تشکر کردم و راهی خونه شدم. ولی چون زودتر از سر تمریناتم برگشته بودم
تصمیم گرفتم جلوی دانشگاه منتظر خاطره بمونم تا با هم به خونه بریم. خونه بی خاطره
@DONYAIEMAMNOE . صفا نداشت
فکر کنم واقعا دیوونه شدم. وقتی برگردم تبریز چه طوری دوریشو تحمل کنم؟ باید به حرف
مربی عمل کنم و تکلیف خودمو هرچه زودتر روشن کنم؟
به ماشین خاطره تکیه دادم و منتظرش موندم. درسته که حسابی خسته بودم، ولی چون
قرار بود ببینمش همه خستگی هام از تنم در رفت.
کنار ماشین خاطره یه ماشین شیک پارک شده بود و یه پسر جوون هم بهش تکیه داده
بود. حدس زدم شاید این همون پسره است که خاطره ازش برام تعریف کرده بود.
اخمام توی هم رفت و نگاهم به روش ثابت موند. خوش تیپ بود و چند ثانیه یک بار
دستشو لای موهاش میبرد. هیکلشم خوب بود. از خوش تیپیش حرصم گرفت. حالا شاید
اونی که من فکر میکنم نباشه.
چشمم که به خاطره افتاد اخمام باز شد. با دوستهاش مشغول صحبت کردن بود. فکر کنم
همون دوتا دخترامروزی بودن. آزیتا و ترانه خاطره رو متوجه من کردن و یه چیزی در
گوشش گفتن که خاطره رو عصبی کرد. خاطره با کتابهایی که توی دستش بود زد توی سر
هردوتاشون و به سمتم اومد. صدای خنده ی پسره رو که شنیدم دیدم بله اونم روی خاط ره
زوم کرده و به کار خاطره میخنده.
خاطره مثل همیشه که توی خونه می دوید به سمتم اومد.
• سلام پسرعمو. امروز چرا زود اومدی؟
• سلام چون...
خاطره با مشت محکم به بازوم زد. اصلا دردم نیومد ولی دلم لرزید. دلیل کارشو نفهمیدم
ولی برای اینکه بهش بر نخوره که زورش روی من اثری نداشته دستمو جای دستش
کشیدم.
• چیکار میکنی؟ آخ...آخ.. دستم درد گرفت.
• حالا که دیدی چقدر زورم زیاده حرف اضافی موقوف. امروز قرار با هم بریم دور دور
احساس کردم همه ی کارهاش فیلمه. آخه الان عمومم که اینجا نبود که اون اینطوری
نگا @ه کردم که از شدت DییO ه رو N روب Y سرAپ I یE رهM ه چه Aو ب M دم N ن ش O شی E تحویلم میگرفت. سوار پا
عصبانیت قرمز شده بود و دلیل حرکات خاطره رو فهمیدم. خاطره بعد از اینکه به
دوستهاش زبون درازی کرد راه افتاد.
• داری چیکار میکنی دختر؟ زشته؟
• آخه تو که خبر نداری این دوتا دیوونه ام کردن. صبح که تو شماره اتو بهشون
ندادی، اومدن در گوشم هی وزوز میکنن که شماره اتو براشون بگیرم. هی می پرسن تو
کسی رو زیر سر داری که به اونها محل نمیدی؟ الانم که تو اومدی جلوی در دانشگاه ،
میگن تو دلت پیش من گیره و من تورو از راه بدر کردم. توروخدا میبینی، دیوونه ها چی
میگن. واسه همین زدم توی سرشون.
با شنیدن حرفهای خاطره لبخندی روی لبم نشست. فکر کنم کم کم دارم رسوای عالم
میشم.
خاطره ناگهان داد زد و گفت:
• اون پسره رو دیدی؟
• آره حدس زدم همونیه که تو میگی
• آره خودشه. از دور که میومدم متوجه حضورش شدم و یه نقشه کشیدم. اینکه با تو
صمیمی رفتار کنم تا اون فکر کنه ما با هم صنمی داریم و ول کن بشه. البته بنده ی خدا تا
الان چیزی نگفته ولی جنگ اول به از صلح آخره. مگه نه؟
• آهان. بعد جنابعالی کجا دیدین کسی که بی افشو میبینه با مشت میزندش؟
• خوب چیکار کنم. نمیشد که دستمو بندازم دور گردنت و ماچت کنم ، این حرکت به
نظرم پاستوریزه اومد، ولی کار خودشو کرد. دیدی چقدر عصبی بود؟
• حالا این حرف ها رو ول کن. امروز که زود اومدی کجا بریم بهمون خوش بگذره؟
• اگه زحمتی نباشه اول بریم مرکز خرید وسایل ورزشی، برای تمرینات داخل خونه یه
سری وسایل نیاز دارم.
• ای به چشم. بعدشم ناهار مهمون تو بگو باشه.. بگو باشه...
@DONYAIEMAMNOE
محو نگاه معصوم و پر از خواهش خاطره شدم و چیزی نگفتم که خاطره سکوتمو پای قبول
نکردن پیشنهادش گذاشت.
• خسیس
• نه نه. قبول . داشتم فکر میکردم یه وقت بابات نگران نشه. بعدشم مگه تو قراره چند
پرس غذا بخوری؟
• الان به بابا زنگ میزنم و بهش خبر میدم.
وسایلی رو که لازم داشتم خریدم و به سمت ماشینش رفتم که خاطره برای کمک کردن به
من از ماشینش پیاده شد. ولی اون که زورش به اینها نمیرسه. نتونستم چیزی بگم چون
خاطره حرف قدرت و زور که میشد، خیلی حساسیت به خرج میداد.
• اونو بده دستم تا کمک کنم پسرعمو
نگران و مستاصل وزنه رو به دستش دادم که یهو خم شد و وزنه رو روی زمین گذاشت
• پسرعمو تو واقعا چی فکر کردی؟ نمیگی کمرم میشکنه؟آی کمرم... آی آی... خودت
برش دار.
خنده ام گرفته بود. من واقعا دیگه نمیدونم چیکارکنم درسته. اگه میگفتم زورت نمیرسه،
جنجال به پا میکرد. اینم از وقتی که چیزی نگفتم.
برای ناهار کوبیده سفارش دادیم. خاطره مشغول غذاخوردن بود ولی من که فکرم حسابی
درگیر حرفهای مربی بود میلم سر غذا نمیرفت و با چنگال فقط با غذام بازی میکردم.
• این چه وضعه غذا خوردنه پسرعمو؟ مثلا ورزشکاری. باید حسابی به خودت برسی.
بیا این لقمه رو ازم بگیر بعدشم زود شروع کن. آخه وقتی مامان برام لقمه میگیره کلی
اشتهام باز میشه. میگم نکنه تو هم دلت هوای مامانتو کرده؟
لقمه رو از دستش گرفتم و خوردم. چقدر چسبید. منتظر موندم تا بلکه دوباره برام لقمه
بگیره.
خاطره که متوجه حرکت من شده بود یه تای ابروشو بالا انداخت و گفت:
@DONYAIEMAMNOE
• کم کم داری تنبل میشی پسرعمو. زود غذاتو بخور و خودتو لوس نکن
خوب چی میشه حالا تو برای لقمه بگیری. آخه خیلی بهم چسبید.
اینو توی دلم گفتم و با بی میلی غذامو خوردم.
• پسرعمو یه سوال. تو هم مثل من تک فرزندی؟
• نه. چطور این فکر به ذهنت رسیده؟
• آخه تو که چیزی از خانواده ات نمیگی. گفتم شاید تو هم خواهر و برادری نداری.
• خواهر ندارم. ولی چهارتا برادر دارم. هر چهارتاشون هم زن گرفتن و بچه های
قدونیم قد دارن.
• نه بابا. چهارتا داداش؟ با چهارتا زن داداش. میشه هشت تا. هرکدوم دوتا بچه هم
داشته باشن میشه شونزده تا. با خودت و مامان و بابات میشه نوزده نفر. ای خدا خوش
بحالت. عجب خانواده ی پرجمعیتی داری. فقط تو موندی. تو هم زن بگیر تا قشنگ بشید
بیست نفر.
راستی یه سوال دیگه. تو نمی دونی چرا خانواده هامون با هم رفت و آمد نمی کنن؟
نمی دونستم چی باید بگم؟ عمو ازم خواسته بود در مورد اون جریان فعلا چیزی به خاطره
نگم.
• نمیخوام بهت دروغ بگم. پس ازم چیزی نپرس.
• هر شب میبینم با بابا تو حیاط خلوت میکنین و مشغول صحبت میشین، ولی وقتی
من میام چیزی نمیگید. مگه من غریبه ام. ولی بالاخره سر از کارتون درمیارم.
راست میگفت. خاطره خیلی باهوش بود. باید از این به بعد بیشتر حواسمو جمع کنم.
پسر عمو راستی یه چیز دیگه. قول بده وقتی حرفمو شنیدی رو ترش نکنی. باشه؟
• بفرما. فکر کنم امروز روز سوال و جوابه.
دسته ی قاشقشو چند بار به لبش زد. مثل اینکه مشغول سبک سنگین کردن حرفهاش بود.
@DONYAIEMAMNOE
• میگم... تو میدونستی پات سبکه؟
• یعنی چی اونوقت؟
• یعنی از وقتی اومدی خونه ی ما احساس میکنم نگاه ها بهم عوض شده. قبلا اصلا
از این اتفاقها برام نمی افتاد. ولی از وقتی تو اومدی خونه مون، اون از پسر همسایه مون،
اونم از پسره ی جلوی در دانشگاه، نکنه یه وقت پیشنهادی بدن.
منو اگه کارد میزدی خونم در نمی اومد. باعصبانیت گفتم:
• غلط کردن. مگه من مردم